دوباره شب شد
دوباره شب شد . چند وقتی است که شب ها دلم از تنهایی می گیرد . نمی دانم چه کار کنم . روی تخت دراز می کشم و بالشت را آن قدر محکم در دستانم فشار می دهم که صدای آخ گفتنش را می شنوم . تا چند روز پیش میلاد را محکم در آغوش می گرفتم و او هیچ وقت آخ نمی گفت . دستان پر مویش را دور بدن لاغرم حلقه می کرد و در چشمانم زل می زد و می گفت : حالا نوبته منه که فشارت بدم . هیچ وقت اما اذیتم نمی کرد . فقط لبان داغش را به پیشانی ام می چسباند و آرام آرام لبانش را روی چشمانم ، گونه ام ، لبانم پایین می آورد . به لبانم که می رسید ، چشمانش را می بست و آهسته لبانش را از روی لبانم برمی داشت . هیچ وقت نپرسیدم چرا هرگز لبانم را نمی بوسد . خودم هم دوست نداشتم . از این که سبیل های یک روز نزده اش توی دهانم برود خوشم نمی آمد . هفته ی پیش بود . دیر وقت آمد و لباس هایش را جمع کرد . ساکش را برداشت . فکر کردم برای ماموریت می رود . گفتم : این وقت شب ؟! جواب نداد . ساکش را که بست ، توی چشمانم زل زد و گفت : هیچ وقت ماله من نبودی . تمام این ماهها این جا بودی ولی روحت جای دیگر بود . می رم تا هم روحت آزاد باشد و هم جسمت . بعد هم خم شد و آرام لبان سردش را روی پیشانی داغم گذاشت . از کجا فهمیده بود فقط جسمم با اوست ؟ من که جواب اس ام اس های عاشقانه اش را الکی می دادم . وقتی مامان و بابا خواستند بروند سفر ، من بودم که به او گفتم بهترین وقته . پیشنهاد عشق بازی را هم خودم به او دادم . دیگر چه کار باید می کردم که نکردم . فقط هر بار که در چشمانم زل می زد و می گفت : دوستت دارم . چشمانم را می بستم و به این فکر
می کردم که چه دوست مهربانی دارم . خدا کند خوشبخت شود . آخر فقط دوستم بود . کاش می شد فرق بین دوست و عشق را برایش توضیح بدهم . هر وقت می گفتم : تو بهترین دوست منی . از داشتن سکس با تو لذت می برم ، ساکت می شد . چشمانش پر از اشک می شد و روی تخت پشتش را به من می کرد . از وقتی رفته ، خیلی تنها شدم . به بودنش عادت کردم . به بوی جوراب هایش که همیشه اتاق را پر
می کرد . بوی پا ی مردها را دوست دارم . بوی عرقشان را هم . تند است و جالب . تمام بینی ات را پر می کند و برای مدتها در یادت می ماند . هنوز تخت بوی پاهایش را می دهد . بالشت را بو کردم . شاید بوی عرق سرش مانده باشد . نمانده بود . یک شب بالشتم را با بالشت او عوض کردم . تا صبح خوابش نبرد . من اما راحت خوابیدم . تمام شب هم فکر می کردم که دارم با او عشق بازی می کنم . خودش کنارم خوابیده بود ولی دوست داشتم با عطر بالشتش عشق بازی کنم .
الان یک هفته است که منتظرم برگردد . هیچ خبری از او نیست . انگار آب شده است . دلم برایش تنگ شده . شاید . نمی دانم . دلم برای هیچ کس تنگ نمی شود . مامان و بابا هفت ماه است که رفته اند سفر . اگر خودشان زنگ بزنند ، صحبت می کنم ، آن هم خیلی کوتاه ، وگرنه اصلا دل تنگشان نمی شوم . شاید مریض باشم . ولی آخر اینها که بیماری نیست . از آدم ها زیاد خوشم نمی آید . از میلاد ولی خوشم
می آمد . شاید هم نه . بهش عادت کرده بودم . ولی از تو خوشم می آید . هیچ وقت هیچی نمی گویی . همیشه همه جا دنبالم می آیی . از بوی عرق تنت هم خوشم می آید . فقط بدی ات این است که تا چراغ را خاموش می کنم می روی . آخر توی روشنایی که نمی شود عشق بازی کرد . خوشم نمی آید . ولی چه کار می شود کرد ، باید عادت کنم . عادت می کنم . بلند شو چراغ را روشن کن . تا من هم لباسم را در بیآورم . نه صبر کن ، خودم روشن می کنم . بیا جلوتر . مثل همیشه کنارم باش . تو را از میلاد بیشتر دوست خواهم داشت . دیوانه نیستم ولی عشق بازی با سایه عجب لذت دارد نه ؟!
صــدای اشک من نــاقوس مــرگ است
کتـاب عشق من تنهــا سه بــرگ است
یکی بــرگ فــراق و درد اسیـــری
یکــی هــم غــم دردست و تنهــایی
یکـــی دیگـــر نگـــویــم آیــا نـدیـدی؟
همــان بــرگ تــار نـا امیــدی
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد/
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت/
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد/
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش/
و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در خاک گلویم سخت بنشاند/
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد...
هنگامی که گریستم گفتند : کودکانه است .
هنگامی که خنده کردم گفتند : دیوانهاست .
هنگامى که به حقیقت روی آوردم گفتند : دروغ است .
هنگامى که به ستایش روی آوردم گفتند : خرافات است .
هنگامى که سکوت کردم ،گفتند :عاشق است .
هنگامى که عاشقت شدم ، گفتند : گناه است .
هنگامى که به دوستى روی آوردم ،گفتند : تنهاست .
و من تو را هدیه می دهم
به کسی که برای تو
از من
عاشق تر باشد
و از من مهربان تر
من تو را هدیه می دهم به کسی که
صدای تو را از فرسنگها راه دور
در خشم
در مهربانی
در دلتنگی
در هزار همهمه ی دنیا
یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که
راز آفتاب گردان
و تمام سخاوتهای عاشقانه این
گل معصوم را
بداند
و ترنم دلپذیر هر آهنگ
هر نجوای کوچک،برایش یک خاطره مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو تشخیص بدهدکه
امروز هوای دلت آفتابی است
یا آن دلی که من برایش میمیرم
سرد و بارانی است
ای بهانه ی زنده بودنم تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که
قلبش بعد از دوبار دیدن تو
باز هم دیوانگی و بی پروائی اولین نگاه من بتپد
همان طور عاشق
همان طور مبهوت وقار وجمال
بی مثالت
آیا کسی پیدا خواهد شد؟از من عاشق ترو از من
مهربانتر
برای تو
تو را سخاوتمندانه ،با خود
خواهم بخشید
تو را فقط و فقط به خدا
میسپارم
تو را فقط به ......
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ...
وسعت تنهائیم را حس نکرد ...
درمیان خنده های تلخ من ...
گریه پنهانیم را حس نکرد ...
در هجوم لحظه های بی کسی ...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد ...
آن که با آغاز من مانوس بود ...
لحظه پایانیم را حس نکرد ...
این آخرین باریه که
تو رو میبینم دایی جون
برای آخرین دفعه
میبوسمت ...فقط همین
حسِ عجیبی با منه
از گفتنش که عاجزم
حس غریبی با منه
مثل یه جور خدافظی
وقتِ به خاک سپردنت
گریه اَمونمو برید
داد میزدم
وجودمه
این داییمه که می برید
خاک نریزید رو کفنش
یواش سرشو میشکنید
کاش میدونستید که دارید
آتیش به جونم میزنید
وقتی بیدار شه ببینه
تنهاست..میترسه،،، میدونم
شما برید ...من نمیام
همین جا پیشش میمونم
وقتی رو خاکت میخوام
حس میکنم تو با منی
انگار بازم یکی میشیم
من توأمو...تو هم منی
وقتِ به خاک سپردنت
گریه امونمو برید
داد میزدم
وجودمه
این داییمه که می برید
خاک نریزید رو کفنش
یواش سرشو میشکنید
کاش میدونستید که دارید
آتیش به جونم میزنید.///
کجایی دایی جون
کجایی؟؟
چرا وقتِ رفتنه
ای خداااااااااای من
چه سخته
نگام همش
به قاب عکسه!!!
چه زود ازم گرفتی
همه وجودم
ازت میخوام من
عشقمو و وجودم
خدا به همرات ...برو عزیز من..
به من نگو که عشقم
چشماشو بسته
کاش بدونی؛؛؛
نبودنش چه سخته
آخه دلم گرفته
از این همه غم
آخه دلم شکسته
از دوری و ماتم
خدا به همرات
برو عزیز من...
به من نگو که عشقم
چشماشو بسته
به من نگو که اون
واسه همیشه رفته
باورش خیلی سخته
خــــــدااااااای من
خیلی تلخه
خدااااااااااااااااااااااااای من
خـــــداااااا
دلــــم شکسته ...
خداااااا دلـــم،،
دلم کلی درد داره
غـــــم داره
بیمـــاره
بـی تــابــه...
اشکهـــا هر دم
هر لحظه می باره....
خــــدااااااااااااااااااااااا
پشیمــونـــم
که چرا ندونستم قدرشو
پریشـونــــم
که چرا مــونــدم ،،، بــدون اون
دیگه نمیتونم ببینمش
آخه بذارید یه یار دیگه
ببوسمش
خدایاااااااااا
دایــیـــم پر زدو رفت
رفتش و رفت
فقط حرفشو یادش موند واسه من
صداش تو گوشم فریاد میزنه
آخه نمیشه آدم
یارشو از یاد ببره
میخوام بزنم فریاد و ببرم بر باد و
رسم دنیا....
دایــی من نموند
بخـــدا خــودم خــاکش کردم
نــدای قلبمــو خودم ساکت کردم////
چرا رفتی ؟؟
آخه دلم شکست
غم غربت...
رو تنم نشست
از درد تو
کمــــرم شکست
آخه خیلی زوده نبینمت
گــــل پــرپـــر شده
چطــور بچینمـت؟؟
بیــا و بــرگــرد
که بـــی تــو من هیچـــم....
خـــدااااااااااااااااااا
منم بـِبــَر
ببین دلــــم گرفته...
کجـــایی دایــــی؟؟
دلــم گـــرفتـــه
سکـوتــو بشکـن
بیـــا به خــوابـــم امشب دوبـــاره
تا که ببینمت
شاید دوباره
بیا و برگرد کنار من امشب
بیا و برگرد کنار من امشب
بیا و برگرد کنار من امشب
بیا و برگرد کنار من امشب
بیا و برگرد کنار من امشب
بیا و برگرد کنار من امشب
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
چقدر زود 3سال گذشت
گذشت
اما بدون یک لحظه فراموش کردنش
سه سال از مرگ عزیزی که برام یه دنیا بود
سه سال عزیزی که برام حکم یه برادر بزرگتر رو داشت
از مرگ عزیزی که با رفتنش
کمر منهم شکست
سخته
در تمام این چند سال همیشه به یادش بودم
همیشه و هر لحظه جاش رو خالی کردم
این روزها دلم گرفته
خیلی هم گرفته
مدتهاست هر شب به خوابم میاد
هر شب
امان از این دل که آروم نمیشه
نه دلم آروم میشه و نه ....
دارم دیونه میشم
نبودنش برام خیلی سخت بود
هر چند که تا حدودی عادت کردم
ولی هنوز هم .....
اون در تمام مدت زندگیم پیشم بود
چون با ما زندگی میکرد
خیلی چیزها یادم داد
ولی حالا دیگه نیست....
دلم گرفته دایی
کجایی؟؟
تو رو خدا بگو چته؟ بگو من چه اشتباهی کردم
دلم برات تنگه دایی جون
کنار تو تنها جای مطمئن برای اشکهای منه
اما چرا نمیگه چته؟
چرا اینقدر بی انصافی
چرا ازم ناراحتی
بخدا این انصاف نیست که اینطور زجرم میدی
آروم و قرارو ازم گرفتی
کمکــم کن و بگــو چته؟؟
بگـــــــو؟؟
منتظرم تا بیای به خــوابـــم
تا دوبـــاره ببینمت
( امیر امیری )
دلم امروز برای خنده هایت سخت تَنگ است
که این هم عالمی دارد؛
قشنگ است
( امیر امیری )
کاش زودتر آن را بی وفا می کردی ، کاش زودتر من را غمناک می کردی ،
کاش زودتر به من نشان می دادی که ته بن بست همه رنگها سرابند ...
تو غار تنهایی ام چیزهایی را دارم یاد می گیرم که توی لحظه های خوشی ام اگر هزاران بار تلاش می کردم آنها را بدست نمی آوردم .
من الان درد را یک جور دیگه ای حس می کنم ،
این روزها خود درد درمان درد دلم شده ، خود غم درمان شبهای بی غمم شده .
کاش زودتر می فهمیدم هر چی بیشتر رنج بکشم ،
عذاب بکشم ، صبور باشم ،
تو را بیشتر در کنار خود دارم
و من در تاریک ترین لحظه زندگیم طلوع نور سفیدی را دیدم که همچنان مرا خیره به دنبال خود می کشاند .
پس رنج می خواهم ،
درد می خواهم برای بیشتر با تو بودن ...
شیرینی درد را حس کردم ،
تلخی غم را چشیدم
و چه گوارا بود لحظه های سرد زندگیم ....