چشمش به انبوده سنگ های مزار تراشیده و نتراشیده که افتاد، یکهو گفت چقدر خوبه که آدمها اونقدر وقت و جرات داشته باشند که سنگ مزار خودشون رو، خودشون آماده کنند. طرحشو، رنگشو، متن و شعرشو...
گفتم اتفاقا خیلی خوب نیست. رنگ سنگ مزارت رو بذار اونی که قراره بیاد و سر قبرت بشینه انتخاب کنه، رفتنت که باب دل اونها نبود، بذار حداقل رنگش سلیقه عزیزات باشه...
کمی فکر کرد و گفت درسته...! اما یکهو انگار چیزی تو ذهنش جرقه زد؛ با خوشحالی عجیبی گفت: باشه قبول....!! اما اگر جرات داری.. برای سنگ مزارت خودت شعر بگو امیرخان!
خندیدم و زیر لب زمزمه کردم
گله ای نیست اگر از من و دل بی خبری
من خودم وقت مدیدی ست ز خود بی خبرم
(امیر امیری)
آنچه که تکرار می شود، نه علت؛ بلکه بهانه ای ست برای نخواستن
و بهانه ها فریبند و دروغ
اگر کمی واقع بین باشیم، میبینیم که همه چیز فقط و فقط به اولویت ها بر می گردد.
و اولویت، براساس علاقه قلبی ست و تعیین کننده برنامه های زندگی
برنامه ای برای خواستن و نخواستن، برنامه ای برای دوری و نزدیکی،
و برنامه ای برای داشتن و نداشتن و شاید ... دوست داشتن و نداشتن
و اما بهانه ها !
و بهانه ها صرفاً جوابی هستند برای گذرکردن و گذشتن!
گذر کردن از انسانهای کم اهمیت و گذشتن از تمام کارها و مسائل پیش پا افتاده
بگذار صادق باشم..!! این ما هستیم که بهانه را می سازیم، برای توجیح کردن نبودن ها و نخواستن هایمان، در مقابل انسانهایی که کمترین اهمیتی برایمان ندارند
من، تو، او.... و هر کس دیگر.... بهانه ای می سازیم برای دَک کردن آدمهای بی اولویت.
کاش یادمان بماند که:
بهـانـه ها دروغ اند و فریب!!
ایمان دارم که هـر که بخـواهـــد می تـوانــد...
(امیر امیری)
گله ای نیست اگر از من و دل بی خبری
من خودم وقت مدیدی ست ز خود بی خبرم
(امیر امیری)
شده گاهی ز خودت سیر شوی
شده آهی بکشی بغض کنی پیر شوی؟!
چرا هر باد ی از هر جا می وزد
بنیان ما را می کَنَد؟
شب است و ساحلش آرام و خلوت بود
ولی در بطن این دریا
چه طوفانهای سهمگینی
بسوی ساحلش نیز چنگ میزد،
زدم بر سیم آخر من
پریدم در میان این دریا
بی یار و بی یاور، تک و تنها
زدم من در میان این دریا
که شاید اندکی آرام گیرم من،
ولی افسوس و صد افسوس
چقدر من خوش خیال بودم
که فکر کردم
ز یورش سوی این دریا
گناهم پاک می گردد
تنم آسوده می گردد!!
چه ساعتها هدر دادم
میان آب این دریا
ولی افسوس
که بازهم خوش خیال بودم من؛
هنوز هم این تنم
بوی گناهش را می کند فریاد!!
با تنی تبدار و پُر غصه
بسوی ساحل آرام،گام برداشتم من
که شاید جای دیگر، وقت دیگر
گناهم پاک گردد
دلم آرام گیرد
(امیر امیری)
من اما باورت کردم
که با من اینچنین کردی!
امیر امیری
سفری در پیش است
سفری بی پایان
سفری تا به تمنای نگاهی
بماند همه جا و همه وقت
(امیر امیری)
و گاهی
بیتِ آخرِ شعری
با مرگ کامل می شود
(امیر امیری)
دوره راهنمایی بودم که تو ایام عید عمو ماشاالله(عموی بابام) از اصفهان اومده بود خونه ما.
آدم خوب و دنیا دیده ای بود
یک روز که تو خونه ما میانجی گر بحث زن و شوهری یکی از آشناها شده بود، وسط پادرمیونی و وساطت، یکهو دستش رو گذاشت روی قلبش و چشماش رو بست، همه فامیل هول شدند و دویدند طرفش... یکی آب میورد، یکی آب قند.... پدر و مادرم هم میخواستند زود ببرنش بیمارستان.
کمی که گذشت چشماش رو باز کرد و با یه لبخند گفت خوبم... همه نفس راحتی کشیدند اما بازهم توجه همه سمت عمو ماشاالله بود که نکنه دوباره حالش بد بشه
تو عالم نوجوانی و خامی، به خودم گفتم چه مریضی باکلاسی، کمی دستت رو میذاری رو قلبت و همه هم بهت توجه میکنند، و هر وقت خواستی میگی خوبم، کاش منم از این مریض ها بگیرم
یک روز که تو پذیرایی، روی مبل نشسته بود و سرش تو روزنامه بود، دل رو زدم به دریا و بهش گفتم عمو چه مریضی باکلاسی دارید ها... همونجور که سرش تو روزنامه بود گفت چطور؟
گفتم: آخه وسط بحث دست گذاشتی رو قلبت و بحث رو تمام کردید، همه هم مراقبتند، دعا کن منم اینطور بشم
سرش رو از روزنامه آورد بیرون و کمی نگاهم کرد و با همون لحن آروم و شیرینش گفت: خدانکنه عموجان... من درسته گفتم خوبم، اما خوب نبودم، این اصلا خوب نیست که تا عصبی بشی قلبت بگیره و دردش تا 1-2 ساعت بعدش هم ول کن نباشه ... ایشاالله همیشه سالم باشی عمو جان، دیگه از این دعاها نکن.
حدود 30 سال گذشت
و حالا من خودم درگیر همون بیماری هستم که روزی دعاش رو کردم
چند روز پیش تو یه مهمانی، یکهو قلبم شروع کرد به تپش، دستم رو گذاشتم روش و چشمامو چند لحظه بستم و تو خودم مچاله شدم
همه نگران شدند و دورم رو گرفتند و اصرار داشتن که بریم بیمارستان، قرصم رو خوردم و برای اینکه نگرانی اطرافیانم رو کم کنم، با خنده گفتم خوبم، خوبم، دیگه عادت کردم دیگه به بازی هاش
اما خودم میدونستم که خوب نیستم و درونم چه دردی داره
کمی که گذشت همون بحث عادی شروع شد و اما همه نیم نگاهی بهم داشتند
یکهو نگاهم افتاد به ویدا کوچولو که به طرز خاصی نگاهم می کرد،
اومد پیشم و گفت: عمو امیر مریضیت چیه؟ چقدر باحال بود و خندید
یکهو این خاطره 30 ساله برام زنده شد و دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و ....
و بعدش رفتم تو فکر 30 سال پیش و اونروز و عمو ماشالله
و حالا من موندم و یه قلبی که هر وقت دلش بخواد می گیره و هروقتم بخواد ول می کنه
(امیر امیری)