سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» خـــاطـــره یا داستـــان ؟؟؟


دوباره شب شد

دوباره شب شد . چند وقتی است که شب ها دلم از تنهایی می گیرد . نمی دانم چه کار کنم . روی تخت دراز می کشم و بالشت را آن قدر محکم در دستانم فشار می دهم که صدای آخ گفتنش را می شنوم . تا چند روز پیش میلاد را محکم در آغوش می گرفتم و او هیچ وقت آخ نمی گفت . دستان پر مویش را دور بدن لاغرم حلقه می کرد و در چشمانم زل می زد و می گفت : حالا نوبته منه که فشارت بدم . هیچ وقت اما اذیتم نمی کرد . فقط لبان داغش را به پیشانی ام می چسباند و آرام آرام لبانش را روی چشمانم ، گونه ام ، لبانم پایین می آورد . به لبانم که می رسید ، چشمانش را می بست و آهسته لبانش را از روی لبانم برمی داشت . هیچ وقت نپرسیدم چرا هرگز لبانم را نمی بوسد . خودم هم دوست نداشتم . از این که سبیل های یک روز نزده اش توی دهانم برود خوشم نمی آمد . هفته ی پیش بود . دیر وقت آمد و لباس هایش را جمع کرد . ساکش را برداشت . فکر کردم برای ماموریت می رود . گفتم : این وقت شب ؟! جواب نداد . ساکش را که بست ، توی چشمانم زل زد و گفت : هیچ وقت ماله من نبودی . تمام این ماهها این جا بودی ولی روحت جای دیگر بود . می رم تا هم روحت آزاد باشد و هم جسمت . بعد هم خم شد و آرام لبان سردش را روی پیشانی داغم گذاشت . از کجا فهمیده بود فقط جسمم با اوست ؟ من که جواب اس ام اس های عاشقانه اش را الکی می دادم . وقتی مامان و بابا خواستند بروند سفر ، من بودم که به او گفتم بهترین وقته . پیشنهاد عشق بازی را هم خودم به او دادم . دیگر چه کار باید می کردم که نکردم . فقط هر بار که در چشمانم زل می زد و می گفت : دوستت دارم . چشمانم را می بستم و به این فکر
می کردم که چه دوست مهربانی دارم . خدا کند خوشبخت شود . آخر فقط دوستم بود . کاش می شد فرق بین دوست و عشق را برایش توضیح بدهم . هر وقت می گفتم : تو بهترین دوست منی . از داشتن سکس با تو لذت می برم ، ساکت می شد . چشمانش پر از اشک می شد و روی تخت پشتش را به من می کرد . از وقتی رفته ، خیلی تنها شدم . به بودنش عادت کردم . به بوی جوراب هایش که همیشه اتاق را پر
می کرد . بوی پا ی مردها را دوست دارم . بوی عرقشان را هم . تند است و جالب . تمام بینی ات را پر می کند و برای مدتها در یادت می ماند . هنوز تخت بوی پاهایش را می دهد . بالشت را بو کردم . شاید بوی عرق سرش مانده باشد . نمانده بود . یک شب بالشتم را با بالشت او عوض کردم . تا صبح خوابش نبرد . من اما راحت خوابیدم . تمام شب هم فکر می کردم که دارم با او عشق بازی می کنم . خودش کنارم خوابیده بود ولی دوست داشتم با عطر بالشتش عشق بازی کنم .
الان یک هفته است که منتظرم برگردد . هیچ خبری از او نیست . انگار آب شده است . دلم برایش تنگ شده . شاید . نمی دانم . دلم برای هیچ کس تنگ نمی شود . مامان و بابا هفت ماه است که رفته اند سفر . اگر خودشان زنگ بزنند ، صحبت می کنم ، آن هم خیلی کوتاه ، وگرنه اصلا دل تنگشان نمی شوم . شاید مریض باشم . ولی آخر اینها که بیماری نیست . از آدم ها زیاد خوشم نمی آید . از میلاد ولی خوشم
می آمد . شاید هم نه . بهش عادت کرده بودم . ولی از تو خوشم می آید . هیچ وقت هیچی نمی گویی . همیشه همه جا دنبالم می آیی . از بوی عرق تنت هم خوشم می آید . فقط بدی ات این است که تا چراغ را خاموش می کنم می روی . آخر توی روشنایی که نمی شود عشق بازی کرد . خوشم نمی آید . ولی چه کار می شود کرد ، باید عادت کنم . عادت می کنم . بلند شو چراغ را روشن کن . تا من هم لباسم را در بیآورم . نه صبر کن ، خودم روشن می کنم . بیا جلوتر . مثل همیشه کنارم باش . تو را از میلاد بیشتر دوست خواهم داشت . دیوانه نیستم ولی عشق بازی با سایه عجب لذت دارد نه ؟! 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 86/8/28 :: ساعت 4:26 عصر )
»» لیست کل یادداشت امیر

نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر