سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» زنــدگی


نمی دونم این چه حسِ عجیبیه که دارم

خوب یا بدش رو هم نمی دونم؛؛تنها می دونم که یه چیزی داره روی قلبم سنگینی می کنه و این سنگینی رو با تمام وجودم احساس می کنم.

نمی دونم چرا بـازهم زنده موندم؟

آره بــــــازهـــــــــم !!! بــــازهـــم !!! نمی تونم بگم دوباره،چون بیش از چند باره که باید مرده باشم اما بازهم زنده و سروحالم.

شاید به قول برادرم می خوام بمیرم اما روم نمیشه و خجالت می کشم

اما بـــازهـــم زنــــده ام.

آدم خوبی نیستم، حتی اونقدر طیب و طاهر هم نیستم که بگم خدا دلش نمیاد منو ببره!

فقط میدونم که خدا داره بهم فرصت میده. فرصت میده تا گنـــاهـــم رو جبران کنم،تا بتونم اون رو پاک کنم

اما کدوم گناه؟ این همون سئوالیه که چند روزه خودمم دنبال جوابش هستم! تمام گذشته خودم رو زیرو رو کردم،،و تمام کارهام رو حلاجی؛ولی هنوز هم نتیجه ای نصیبم نشده(هرچند که فراموشی هم در این عدم نتیجه دخیله)

با اینکه چند روز از اون حادثه گذشته اما هنوز هم بهت زده ام

نه اینکه بگم از مرگ ترسیدم، نه! ولی؛ واقعیت اینه که من هنوز هم در شوک این هستم که چرا باز هم زنده موندم؟

چند شب پیش،من و همسرم دچار گــازگرفتگــی شدیم (گاز منواکسید کربن) که اگر ساعت 3 شب بطور ناخودآگاه بیدار نمی شدم و بخــاری رو خاموش نمی کردم؛ دیگه زنده نمی موندیم.واین یعنی یه زنـدگــی دوبـاره.

بعد از مرخص شدنم از بیمارستان،دائماً دارم به این مسئله فکر می کنم ؛که چی شد من بیدار شدم؟ که چطور با اون حال بد،بازهم زنده موندم؟

اما جوابی براش ندارم جـز رحمت الهی.

مدتی پیش، از خدا شاکی بودم.ولی اون قدرتش رو در فاصله خیلی کمی بهم نشون داد،اونهم 2 بار متوالــی.

اول اینکه پـدرم از سکته ای که کرده بود جون سالم بـدر برد؛

و دوم زنده موندن من و همسرم؛

و در هر دو مورد هم دکترها گفتند که اگر کمی دیرتر اقدام می کردید.....

دو اتفاق در 10 روز

نمیدونم چرا هر بار که از خدا شاکی می شم اون قدرتش رو بهم نشون میده؛اما قدرتی که پراز رحمت و شفقت.

اما این روزها هر شب خوابهای عجیبی می بینم

خوابهایی در مورد مرگ

یکبار خواب دیدم که کسی رو کفن کردیم و به همراه جنازه وارد اتاق بزرگی شدیم که  تماماً سفید بود،خانمی پشت میزی نشسته بود و از گرفتن جنازه سرباز زد و گفت که نمی تونیم قبولش کنیم،برش گردونید

وقتی از خوای بیدار شدم،ترس عجیبی داشتم؛همون روز تصمیم گرفتم که برای دیدن خانواده م برم اصفهان

به محض رسیدنم به اصفهان برادرم گفت که دو روز قبل(یعنی دقیقاً شبی که من خواب دیده بودم) بابا یه سکته رو گذرنده و دکترها گفتند که خطر رفع شده و اونها هم برای اینکه ما رو نگران نکنند‍، چیزی به ما نگفتند.

اونروز تازه فهمیدم که معنی خوابم چی بوده.

اما بعد از حادثه ای که برای من و همسرم رخ داد،بازهم این خوابها شروع شده و هر شب هم ادامه داره!!

چند شبِ  مرتب دارم خواب می بینم که با مُــرده هـــا هستم،اما جالب اینجاست که تمام اون مرده ها بچه هستند و با من بسیار مهربونندو همشون هم سعی دارند که از تالاری که در اون هستیم برند بیرون؛ و هر چند دقیقه هاله ای از نور در سقف پیدا میشه و یکی از اونها وارد اون هاله می شه و بعد ناپدید میشه،و نکته دیگه اینه که من به همشون کمک میکنم  به سمت اون هاله نورانی برند ولی  هیچوقت به فکرش هم نبودم که خودم وارد اون هاله بشم.

وحالا مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله و چند روزه که یه احساسی داره روی قلبم سنگینی می کنه!

دلیلش رو هم نمی دونم ؟ اما هرچی که هست روی رفتارم هم تاثیر گذاشته!

دیگه نمی تونم مثل دو هفته پیش شاد باشم و سربه سر دوستام بذارم

بیشتر دوست دارم ساکت باشم و تنها،،ودر تنهایی خودم به دلیل زندگی چندباره ام فکر کنم.

من می دونم گناهکارم،من می دونم که یه جایی گناهی مرتکب شدم،و شاید دل کسی رو شکستم،اما زمان و مکانش رو نمی دونم! و حتی نمی دونم که به چه کسی ظلم کرده م!

و احتمالا تا زمانیکه نتونم این قضیه رو درک کنم و راه درست رو پیدا کنم؛در همین حس و حال هم باقی می مونم 

و این یعنی باقی موندن من در سردرگمی افکـــار خودم



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/10/2 :: ساعت 9:24 صبح )
»» فــــریاد !!

 

کاش باور داشتم زندگانی را

محبت و دوستی را

کاش باور داشتم عدالت را

ظــالم و مظلــوم را

کاش باور داشتم حرف ها را

نه ‏آنچه را که با نسیمی نوسان می کند

کاش باور داشتم حس خویشتن را

و دستهایم را که حَکاکگر کلماتند

و کاش باور داشتم آنچه را که همگان می پندارند که در باورشان گنجانیده شده ولی سرابی بیش نیست

و کاش میتوانستم فریاد کنم حس محبت و دوستی را در زندگی

و فریاد کنم عدالت را ؛در دالان های پیچ در پیچ  و اتاقهای بی نام نشان

و کاش میتوانستم با ترکه ای خیس خورده، همانند معلم یک مکتب؛

فلک کنم  و بر کف دستهایش کوبم تا یاد گیرد آنچه را که نیاموخته است

و کاش میتوانستم شجاعت و حس فریاد را در خود بیدار کنم ؛تا پرده حجاب را دریده و از هزاران قید و بند خلاص گردم

و کاش میتوانستم!!! نه بهتر است بگــــویـم:

کاش می تـوانستیـــم‍‍؛

کاش مـی توانستیم باور کنیــم که حق مظلوم ستــانده شده از ظالـــم

آری من باور دارم

و نفرین بر شمایی که باور ندارید و می پندارید که دروغ است و کذب

آری من با تمام وجودِ خویش باور دارم

باور دارم که حق ستانده شده است، آنهم از ظالم

و اماااااااااااااااااا

 نکته ای باقیست! و آن تغییر جای ظالم و مظلوم است در دالانی بی انتها که هیچ دربی برای خروج مظلوم وجود ندارد. پس به ناچار و حَسَبِ امر عالیجنابان مظلوم در نقش ظالم قرار می گیرد و حق خویش را ادا می نماید ،چرا که خصوصیت  این دالان ها جز این نیست

همانگونه که میزهای ریاست هم انسان را دگرگون می سازند و انسانی جدید خلق می کنند.

آری من یقین دارم

پس نفرین بر شمایی که هنوز هم در باور خویش نگنجانیده اید.

و کاش......

کاش می توانستم خوب بودن را باور کنم

و خوب زیستن را

و پــاک زیستن را

کاش دیگر نمی دیدیم زخم های التیام نیافتنی را

و کاش می دانستیم که هنوز هم فریاد ظالم از مظلوم رســاتــر است

و ایکاش می دانستیم و باور می کردیم آنچه را که به آن معتقدیم

 چرا که، آنچه را که نمی توان با هیچ رَنگـــی پاک نمود؛ نَنگ است .... نَنگ !

                

                     تقدیم به تویی که سرابی بیش نیستی

                                                      (  امیر امیری )



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/9/10 :: ساعت 4:43 عصر )
»» یک تســـاوی ،، اشتبــاه !!!

 

 

معلم پای تخته داد می‌زد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم می‌کردند
آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می‌زد
دلم می‌سوخت به حال او که بیخود های‌وهو می‌کرد و با آن شورو اشتیاق تساویهای جبری را نشان می‌‌داد
بروی تخته‌ای کز ظلمت تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت و بانگ زد :
یک با یک برابر می شود اینک
از میان شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
که این تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگاه به یک سو خیره شد
معلم مات بر جا ماند و شاگرد پرسید
اگریک فرد انسان واحد یک بود باز هم یک با یکی دیگر برابر بود؟
سکوت مدحشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
او به آرامی ادامه داد :
یک اگر با یک برابر بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد از زر داشت پایین بود
یک اگر با یک برابر بود آنکه صورت نقره ‌گون چون قرص ماه می‌داشت بالا بود و آن سیه چرده که می‌نالید پایین بود؟
یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می‌گردید؟
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود پس چه کسی دیوار چین را بنا می‌کرد یا چه کسی آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها زین پس در جزوه هاتان بنویسید
**  یک با یک برابر نیست  **



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/8/25 :: ساعت 10:23 صبح )
»» نـــوبـــــرانــه !!!

دوست دارم داد بزنم و به همه بگم؛ که شاید چشم خیلی ها باز بشه

اونقدر تند میره که فقط یه سرعتگیر کافیه  تا از هستی ساقطش کنه،چون مطمئناً قادر به کنترل نیست

* نمیدونـم چه فکـــری کــــرده؟

شاید فکر کرده که قراره تا آخر عمرش همینطوری یکه تازی کنه و با سرعت جلو بره،شاید هم تَوَهُم زده که جاده مستقیمِ مستقیمه،بدون هیچ پیچ و خمی و دیواری {یعنی همون قرص اِکس خودمون}

* فـکــــر کـــــرده کیــه؟

شاید برا اثبات خودش،خودش رو ملزم به انجام چنین کارهای خنده داری میدونه؛کارهایی که باعث ریشخند دیگران شده ولی اونقدر محو پیشتازیش شده که تمام علائم رو نادیده گرفته و مستقیم داره میره اونهم عبور ممنوع

داره با تمام سرعت به جلو میره؛هرچند که من احساس میکنم تمام انگشتهاش روی فرمون قفل شدند وعضلاتش با تمام قدرت دارن به گاز فشار میارن

* می خـــواد کجــا رو بگیــــره؟

من هم نمیدونم ؛فقط امیدوارم که آخر و عاقبتش بخیر بشه ؛امیدوارم که با این سرعت زیاد چپ نکنه...یا شاید هم چپ کردن براش لارم باشه،، شاید لازم باشه تا آدم بشه

* چـــرا؟ مگـه آدم نیست؟

آدم هست! اما نمیدونم چرا آدمیتش با بقیه آدمها اندکی توفیر داره،شاید آدمیتش با غرور و افاده،زیاده خواهی و یا فراموش کردن گذشته خودش مخلوط شده و باعث اینکارها شده.

گاهی آدم شدن برا آدمها هم لازمه! گاهی لازمه تا ما آدمها هم به رسم و رسوم آدم بودن آشنا بشیم

بهتره که انسان 10 قدم به جلو برداره و بعد برگرده و به خودش یه نگاهی بندازه؛اونهم توی آینه،،بعد که خوب دقت کرد می بینه که هیچ تغییری نکرده و در آینده نزدیک شاید مجبوربشه که دوباره برگرده سرجای اولش (( که حتما هم برمی گرده)) پس بهتره که همه چیز رو خراب نکنه

بهتره که آدم باشه و سعی کنه آدمیت رو فراموش نکنه

بهتره یادش بمونه که کی بوده و چه کاره بوده!

بهتره...

اَه،،،،بسه دیگه! خسته شدم از بس گفتم :دلم میخواد؛ بهتره؛ لازمه؛ باید!!!

اصلاً به من چه ربطی داره؟ شاید اون دوست نداره تا صد سال دیگه آدم بشه! مگه من باید غصه اش رو بخورم؟ وقتی اون خودش نمیخواد من این وسط چه کاره ام؟

هر چند؛خدا رو چه دیدی! شاید خودم مجبور شدم آدمش کنم، اما به چه قیمتی، نمیدونم! و تاوانش رو چه کسی باید بده،بازهم نمیدونم! من یا اون؟؟

بـــــــــــزودی.......بــــــــــــــزودی

خیلی دوست داشتم که این متن رو با ضرب المثل تموم کنم اما چون مورد منکراتی داره ؛؛شرمنـــده! سانسورش کـــردم

 

 

   

 

ای دوست

به کجـا شتــابـــان

که شدی چنین هراسان

تو بدنبال چه هستی

که چنین،اینگونه پَستی

تو که چند سال دیگه هستی

ز همین هم مستِ مستی

تو تـَــوَهُـــــم هم که هستی

که توی بـنـــزی نشستی

ولی افسوس  که یه رویاست

چون سوار یک هستی

خرت هم مثل خودت است

لَنگ ولیکن که زِرَنـگ است

خرت از تو هَم قشنگتــــر

بهتر از تـــو ، با ادب تر

بس است دیگر این اِفــاده

تو مریز کِرم و اِراده

بس کن دیگه بچه قرتی

که فقط یه بچه هستی

فکر کردی چه کاره هستی

نه سلامــی ؛ نه علیکـــی

رئیسی الکی هستی

همه پُست ها که دو روزه

بعدش هم ک.ن.. می سوزه

                     

                  ( شعــر: امیر امیری)

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 87/8/7 :: ساعت 3:35 عصر )
»» زمانِ گـــذرا

 

زمان گـــذراست؛اما فقط گاهــی؛نه همیشه!

تا حالا به این فکر کردی که چرا وقتی شادیم،زمان اینقدر زود میگذره؟اونهــم به سرعت برق و باد؟

اونقدر تند و سریع که اصلا نمیتونی بفهمی کِــی گذشته و تموم شده

اونقدر زود میگـذره که احساس میکنی تمــام دنیا دست بدست هم دادن تا نذارن تو اونطور که باید و شاید مــزه شـــاد بودن رو احساس کنی

گاهی هم حتی قبل از اینکه بخوای بفهمی که چرا شاد بودی؛ زمان خوشحالیت به اتمام رسیده!!!

اما وقتی که دلگیــــری و نــاراحت، زمان اصلاً نمیگذره

انگار که سالها طول میکشه تا دقایق سپری بشه

انگار که قراره تو تا پایان عمرت دلگیر و ناراحت بمونی! و هیچ کاری هم از دستت ساخته نیست جز اینکه ذره ذره خرد بشی تا شاید زمان بگذره

بدون هیچ عکس العملی ! نه اعتــراضــی ؛ نه مشت کوبیــدنــی و نه حتی گریــه و التمــاسی.....

هیچ کــاری ،جـــز انتظـار



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/8/6 :: ساعت 9:47 صبح )
»» خودفــــروشی !!!

 

آرام و آهسته گام بر میدارم،،،هرچند نــامطمئــنم اما باز هم به جلو میروم

میروم تا شاید بتوانم اندکی از خود دور گَـــردم

دور گردم تا شاید بتوانم در این دنیای وانفسا اندکیخــودفـــــروشــــی

نمایم

اما نه آن خودفروشی که همگان می پندارند....نــه!!!چراکه من تنها در پی فروختن اندکی از خویشتنم

من در پی فروختن وجــدان خویشم

در پی آنم تا شاید کمی آرام گیرم

در پی فروش وجدانم هستم تا شاید بتوانم در مقابل این ظلم روزگار زبان بر دندان خود گیرم و دم بر نزنم

در پی فروش این نعمت خدادادیم تا شاید بتوان اندکی؛؛آری تنها اندکی از ظالم بودن بندگان خدا را تحمل نمایم و خود را از گٌرده روزگار بیرون کشم

آری،،من در پی آنم تا شاید بتوانم شبها را با آرامش سپری کنم ،،تا شاید اندکی فارغ از دنیا و مردم گردم

و اینک هر چند که نامطمئنم!!! اما بدنبال خریداری برای وجدان خویشم

چراکه نمیتوانم مثل هزاران انسان دیگر پای بر روی آن نهم

نمیتوانم....

پس چه بهتر که از آن رهایی یابم

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/7/27 :: ساعت 2:23 عصر )
»» یک عدالت قطعه قطعه شده

 

گاهی اوقات خیلی فکر می کنم و بعد از هر تفکری ؛؛ دلــم می گیره

گاهی براحتی حکمتهای خداوند رو درک میکنم و گاهی هم نه!!

گاهی درک میکنم که آدمها چرا میمیرند،درک میکنم که آدمها چرا در اوج بی گناهی باز هم مقصرند ،،که چرا آدمها  اسیر هوی و هوس میشن،،در ک میکنم که آدمها چرا اختیار خودشون رو از دست میدن،، ولی یه چیز رو هیچوقت درک نکردم !!! هیچوقت درک نکردم که چرا خیلی از ما آدمها ؛روزانه باید گرفتار بعضی آدمهای نامرد و پست بشیم؟؟ نمیتونم در ک کنم که چرا روزانه هزاران نفر مجبورند که جلوی بعضی از آدمهای خدا نترس سر خم کنند و دم نزنند!!! نمیتونم  درک کنم که چرا گاهی سرنوشتمون باید به دست آدمهایی رقم بخوره که هیچ بویی از انسانیت نبردن،، وبخدا هیچوقت درک نکردم و نمیکنم که چرا بعضی از آدمها فقط خودشون رو میبینند؟؟ که چرا بعضی ها وقتی پشت میز ریاست قرار می گیرند فکر میکنند که میتونند برای دیگران تعیین و تکلیف کنند و اونها رو هرطور که دوست دارن برقصونن!! هر چند که زیاد هم بیراه فکر نکردند.....چون این دوره و زمونه اینطوره..

اینطوره که آدم باید نامرد باشه،،ولی من نمیتونم

اینطوره که آدم باید پست و حقیر باشه تا خودشو ببینه ولی باز هم من نمیتونم

یعنی نه تنها من بلکه هنوز هم عده زیادی هستند که نمیتونند نمیخوان که اینطور باشند ولی چه کنیم که کاری از دست کسی ساخته نیست....چه کنیم که اونها سوارند و ما پیاده

کمی از حرف دلم رو گفتم ولی هنوز هم هزاران حرف برای گفتن دارم  و هنوز هم نفهمیدم که این حکمت خدا چیه؟؟

که چرا این افراد رفتن بالا؟؟ و نمیذارن کس دیگه ای بالا بره که مبادا یه وقت بالاتر ازشون بره

چه کنیم که اونها رئیسند و مرئوس

چه کنیم که گـوشـی برای شنیدن نیست

و چه کنیم که عـدالـتی هم نیست

عـدالت نیست

عـدالت نیست



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/7/20 :: ساعت 12:44 عصر )
»» یک داستان و یک آرزو

 

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:

-بله، شما چه عقیده ای دارید؟

-من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

-«همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

                                             &&&&&

نمیدونم هدفم از نوشتن این داستان چیه و یا اینکه شما چه برداشتی از اون دارید

ولی هر چی که هست خیلی دوست دارم که اگر فردی میتونه سرنوشت ساز باشه چند لحظه؛؛فقط چند لحظه خودش رو جای فرد مقابل بذاره و درست و عاقلانه تصمیم بگیره !!!

            شـایــد آنــروز بیــایـد ...شـایــد !!!!



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 87/7/17 :: ساعت 9:40 صبح )
»» دعـا

هزارن نفر برای بارش باران دعا کردند

اما کاش میدانستند که خدا

با کودکی است که کفشهایش سوراخ است



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/7/7 :: ساعت 8:20 صبح )
»» یادگاری بر این شب ها...

شب قدر است

شب حسرت

شب ضربت

شب شکستن حرمت

شب ضربت زدن برفرق مولا

شب ضربت برآن سالار دنیا

شب ضربت به فرق پیر ایتام

شب تنهایی قوم امیران

خداوندا...

در این دنیای وانفسای فانی

چه کرد آن ملجم نامرد،مرادی

نه تنها ضربتش بر فرق مولا

که لیکن ضربتش بر فرق دنیا

همه دنیا دراین ماتم فرو رفت

امام ما علی ،ازبین ما رفت

                                                    شعر:: امیر امیری

به حق این شبهای عزیز حلالم کنید

و در لحظه های آسمانی دعا و شکفتن گلهای ربنا

 مرا هم به یاد آورید.



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/6/31 :: ساعت 1:19 عصر )
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
»» لیست کل یادداشت امیر

پیر شده ام
بنیان
شاید وقتی دیگر
باور
سفری بی پایان
شعر
من و عمو ماشاالله
فکر و خیال
قمار دنیا
خسته ام
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 33
>> بازدید دیروز: 21
>> مجموع بازدیدها: 466647
» درباره امیر امیری

خلـــوتگـــه دل
امیـــر امیــری
سفری در پیش است سفری بی پایان سفری تا به تمنای نگاهی بماند همه جا و همه وقت (امیر امیری)
» آرشیو مطالب
1. سال 1384 (1)
2. سال 1384 (2)
3. سال 1385 (1)
4. سال 1385 (2)
5. سال 1385 (3)
6. سال 1385 (4)
7. سال 1385 (5)
8. سال 1386 (1)
9. سال 1386 (2)
10. سال 1386 (3)
11. سال 1386 (3)
12. سال 1386 (4)
13. سال 1386 (5)
14. سال 1387 (1)
15. سال 1387 (2)
16.سال 1387 (3)
17. سال 1387 (4)
18. سال 1387 (5)
19. سال 1388 (1)
20. سال 1388 (1)
21. سال 1388 (2)
22. سال 1388 (3)
23. سال 1388 (4)
24. سال 1389 (1)
25. سال 1389 (2)
26. سال 1389 (3)
27. سال 1390 (1)
28. سال 1390 (2)
29. سال 1390 (3)
30. سال 1390 (3)
31. سال 1390 (4)
32. سال 1391 (1)
33. سال 1391 (2)
34. سال 1391 (3)
35. سال 1391 (4)
36. سال 1392 (1)
37. سال 1393 (1)
38. سال 1393 (2)
39. سال 1394 (1)
40. سال 1394 (1)
41. سال 1394 (2)
42. سال 1395 (1)
43. سال 1395 (2)
44. سال 1395 (3)
45. سال 1396 (1)
46. سال 1396 (2)
47. سال 1396 (3)
48. سال 1397 (1)
49. سال 1397 (2)
50. سال 1397 (3)
51. سال 1397 (4)
52. سال 1398 (1)
53. سال 1398 (2)
54. سال 1398 (3)
55. سال 1399 (1)
56. سال 1399 (2)
57. سال 1400 (1)
58. سال 1401 (1)
59. سال 1402 (1)

» موسیقی وبلاگ

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر