سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» بنــویســـم یـا نــه ؟؟

 

سنـــدروم نــویسنـدگــــی

 

گفتم نیتم خیره. بی حرف پیش میرم تو از حق این بچه محل دفاع می‌کنم.

 رفتم تو؛ سی و هفت نفر داخل بودن، همه پشت کامپیوتر؛یکی منو شناخت که من نشناختمش، اما پسر نوه‌ی شوهر عمه‌ام اونجا بود که هر چی نشونی دادم به جا نیاورد.

گفتند: بگو؛ گفتم: بابا این بنده خدا که سایتش رو بستین؛ خودشو چرا هی می‌برین میارین؟ گفتند ما با خودش مشکل داریم نه با سایتش. گفتم: رحمت بر شیر مادرتون پس چرا سایت رو بستین؟ یکهو عین سی و هفت نفر نگام کردن؛

یکی‌شون گفت: تو وبلاگت چی می‌نویسی؟ گفتم: یا مسیح؛در مورد آفات گندم و سموم کشاورزی، گفتن دیگه ننویس! گفتم :چشم. اما در مورد چی بنویسم؟ گفتن: مگه مرض نوشتن داری؟ گفتم: رحمت بر شیر مادرت، راست گفتی؛ من هم بهش گفتم مرد ننویس، به فکر زن و بچه‌ات باش، آدم از ننوشتن که نمرده؟ مرده؟ نمرده که؟

گفتن: کسی رو می‌شناسی که بنویسه؟ گفتم: چی بنویسه؟ گفتن: هر چی؟ گفتم: والا برادرم یه چیزایی می‌نویسه، گفتن در مورد چی؟ گفتم تبخال و آفت و جوش و کورک و زگیل و این چیزا؛‌ دکتره پوستِ بدبخت.‌گفتن بگو ننویسه، گفتم چشـــم؛ امــا نسخه که می‌تونه بنویسه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن.

یکی گفت: بــاز نوشت و زل زد به مانیتور. یکی دیگه گفت: چی نوشت؟ گفت: درباره‌ی تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم نوشته، یکی گفت: داره تند میره.‌ گفتم: نکنه یارو حسابداری ؛چیزیه! هـــا؟
عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: می‌خواین بگم ننویسه! گفتن: مگه می‌شناسین؟ گفتم: نه، ولی یه آدم خدا شناس باید پیدا بشه بهش بگه که ننویسه!! بلکه هم مادر پیری داشته باشه؛ پدر مریضی داشته باشه؛ خواهر دم بختی داشته باشه.

گفتن: این که نوشتی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد یعنی چی؟ گفتم: یعنی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد، عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: به شیر مادرم گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد. می‌تونین امتحان کنین. گفتن: نگفتیم ننویس؟ گفتم: شیر مادرم حلال نیست اگه بنویسم، خواستم برم؛ گفتم: اگه امری ندارین من برم؟ گفتن: دیگه واسطه نشو!! گفتم: چشم. گفتن سر راه یه پیغام ببر واسه یکی، گفتم: باید بگم ننویسه؟ گفتن: بهش بگو کم کاری، بنویس! گفتم: ننویسه؟گفتن: بنویسه. گفتم: چرا اون بنویسه ولی ما نه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن، گفتن: لابد ما یه چیزی می‌دونیم؛ گفتم:حتما شما یه چیزی می‌دونین.

 از اتاق بیرون اومدم، سه نفر منتظر بودن، یکی داشت روی کاغذ کوچکی می‌نوشت، جوون بود، کنارش پیرزنی نشسته بود_ مادرش بود _ خسته و خمیده به دستان پسرش نگاه می‌کرد. لابد داشت توی دلش می‌گفت شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر بنویسی. 

 اومدم بیرون ؛ سوار ماشین شدم، به سرعت به سمت نشانی حرکت کردم، دور میدان افسر جلویم را گرفت، تا خواستم  پیاده بشم شروع کرد به نوشتن،به سمتش دویدم؛

گفتم :جناب سروان ننــویس... ننـــویس

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 87/12/20 :: ساعت 2:38 عصر )
»» کـاش کســی !

 

کاش کسی حال مرا می فهمید

کاش کسی اندکی درک می کرد

کاش کسی حرف جدیدی می گفت

کاش کسی  زِ من هم یادی می کرد

کاش کسی زِ دل خبرهایی داشت

کاش کسی زِ یار  نشانهایی داشت

کاش کسی حال مرا درک می کرد

 

* امیر امیری *



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 10:18 صبح )
»» امـــروز !

 

امروز برای استاد یه مراسم بزرگداشت داشتیم..مراسم خوبی بود؛؛ولی حیف که دیگه استاد در بین ما نیست

امروز دیگر جایی برای سلام نیست استاد؛ امروز وقت وداع است و حسرت نبودنت

امروز دیگر جایی برای خنده نیست، همه چشمها گریان،

تمام دل مالامال از عشق استاد؛ امروز آخرین روز دیدار است


تــو ای استاد چــرا اینگونه رفتـــی

زِ مـــا دل کَنــدی و از دیـده رفتــی

 تــو ای استــاد ؛ چـــرا بــا مــا نمــانــدی

 زِ یــاران پَـــر گشـــودی؛ غَـــم نهـادی

 

( امیر امیری )




کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/12/18 :: ساعت 1:9 عصر )
»» یک ضایعه اسفناک !!

بعد از  چند روز کسالت شدید خیلی دوست داشتم که حداقل امروز رو با یه خبر خوب شروع کنم؛ اما متاسفانه اینطور نشد.

 

 بازگشت همه بسوی اوست

 

هنوز هم نمی توانیم پذیرای آنچه که شنیده ایم باشیم و هنوز هم در باورمان نمی گنجد که دوست و همکار ارجمندمان و از آن مهمتر، استاد عزیزی که سالها همچون پدری دلسوز و مهربان یاریگر ما بود را از دست داده ایم. ای کاش که زمان به عقب باز می گشت تا باز هم می توانستیم به او ثابت کنیم که چقدر برایمان عزیز و گرانقدر است اما اینک که مشیت او بازگشت به درگاه احدیت است ما دوستداران او چاره ای نداریم جز آنکه با دیدگانی گــریــان بـدرقه کننده راه ابدیش باشیم.

ولی ای کاش که استاد ارجمند دکتــر سید هدایت ا... رشیدی می دانست که چقدر دلتنگش خواهیم شد.

 

چقدر سخت است که فقدانش را باور نمائیم

چقدر سخت است که بی او سر نمائیم

 

                            ( امیر امیری )   



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/12/12 :: ساعت 4:10 عصر )
»» و چقـــدر دنیا کــوچک است !!

 

با گذشت چند سال از اون ماجرا ، هنوز هم که هنوزه نتونستم فراموش کنم،

نمیتونم نامردی دو رفیق نارفیق رو از یاد ببرم

هر سال درست همین روز ( 29 بهمن) بیشتر از هر وقت دیگه برام تداعی می شه،، چون در همین روز  و همین ساعت اون خاطره تلخ رو از صندوقچه دلم بیرون میارم و تنفرم به اونها رو برای هــزارمین بار به خودم یادآور می شم تا هیچوقت نتونم از گناه اونها چشم پوشی کنم.

گناهی که باعث ناراحتی های زیادی برای من شد و این ناراحتی تا مدتهای مدیدی همراه من بود.

هم بخاطر اون چیز هایی که از دست داده بودم و هم بخاطر آنچه که می دونستم در ذهن ها باقی خواهد موند و پاک نخواهد شد.

و هرچند که می دونم یکی از اونها تقاصش رو پس داده اما بازهم برای من کافی نیست

و هنوز منتظر فرو رفتن بیشتر اون دو نفر (امیر و نیما )در منجلابی هستم که خودشون برای خودشون درست کردند.

چقدر درست گفتند که دنیا دار مکافاته

            و بــــاز هـــــم بــــی گناهان چوب خــوردند



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 87/11/29 :: ساعت 2:20 عصر )
»» داستان خسرو و شیرین به نثر (2)

  

در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌کند که ادراک از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ که از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند.



فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می‌زد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.


فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت وجامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی ‌که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاک می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترک غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او

می‌نویسد و به یادش می‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس.

خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأکید می‌کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌کند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو که معشوق را در کنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور می‌بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌کند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سؤالاتی درباره‌ی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/11/27 :: ساعت 10:43 صبح )
»» داستان خسرو و شیرین به نثر (1)

  

همیشه عاشق داستانهایی مانند لیلی و مجنون ؛شیرین و فرهاد و ... بودم.خوندن اونها به لحاظ متن ادبی ای که دارند کمی مشکله، این داستان بصورت نثر دراومده که اون رو برای کسانی که مانند من علاقه مند هستند؛قرار دادم.

                                                              

هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌کند: اسب خسرو را می‌کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر می‌باشند:
دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.  

مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌کند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌کشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان که دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌کرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد. هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌کند و به واسطه‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را  در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه،  سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مکانی دیگر می‌روند  اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب  خود می‌کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود که برای به دست آوردن ردّ و  نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.


از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن می‌کند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌کند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.
 

شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می‌کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌کرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌کند و از شاه دستور می‌گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می‌کند.  به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینکه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود.
 

در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌کند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می‌نماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.


خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می‌کند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟


پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمی‌توانست عشق سرکش خود را مهار کند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/11/27 :: ساعت 10:35 صبح )
»» یک فاجعه!! اما اینجا غزه نیست

 

جهانی که ما در آن زندگی می کنیم روزانه آبستن هزاران فاجعه است منجمله همین ایران و حتی در شهر  خودمان.

اما متاسفانه در هیچکدام از اینها؛مقام و مسئولی برای جوابگویی نیست،چراکه مسئولان فقط و فقط مسئول گرفتن مدالهای لیاقت برای انجام کارهای نیکی هستند که صدها کارمند زیردستشان انجام می دهند و آنها فجایعی را که خود مرتکب می شوند را هیچگاه قبول نخواهند کرد و این یک حقیقت تلخ است

 و من حقیر گـــواهی برای این ادعای خویش ندارم جــــز  تــــاریــــخ .

تاکنون بارها و بارها در مورد آنچه که در ادامه مطلب خواهید خواند نوشته ام

اما فقط نوشته ام ،چراکــــه قدرت انجام هیچ کاری را ندارم جز نوشتن .هربار با دیدن چنین تصاویری منقلب گشته و برحال چنین مردمانی تاسف می خورم.اما شاید لازم باشد که ما برخودمان هم تاسف بخوریم که در چنین زمانه ای  که دنیا رو به پیشرفت است  چنین تقلیدهای کورکورانه ای هنوز هم وجود دارد.

پیشاپیش از بابت تصاویری که خواهید دید از شما عذرخواهی می کنم.

                                                  

                                           

شیلان دختر هفت ساله کُـــــرد در حالیکه لحظه ای لبخند و تبسم از چهره اش محو نمی شود؛در خانه همسایه با دختران همسن و سال خود به انتظار میهمانی ای که مادرش به او قول داده است نشسته است.اما واقعیت این است که میهمانی ای در کار نیست چراکه او و 5 دختر خردسال دیگر همسایگی تا دقایقی دیگر ختنه خواهند شد.

ختنه دختران عملی است که قرنها در کردستان عراق انجام میشود. 

کاتیب پیرزن 91 ساله ای که از این عمل حمایت می کند می گوید: ختنه برای پاک شدن روح زن از مسائل جنسی واجب است چرا که با این عمل روح زن پاک می شود و می توان از دست او غذا خورد.او در حالیکه با انگشتش نشان می دهد میگوید قسمت بسیار کوچکی از آلت زنانه را قطع می کنند و به آن صورت هم دردی ندارد .او همچنین گفت من هم خودم و هم تمام دخترانم را ختنه کرده ام.

 

 

شیلان انور عمر هفت ساله(از دست راست نفردوم) با دختران همسایه در انتظار رفتن به مهمانی است که مادرش به او قول داده است. 

شیلان برای رفتن به میهمانی وارد اطاقی می شود که مادرش در آنجاست. بمحض ورودش یکی از زنان همسایه درب را پشت سر او قفل می کند و مادر شیلان از او می خواهد که لباس زیرش را در آورد.

 

در حالیکه مادر شیلان سعی در قانع کردن او برای در آوردن لباس زیرش دارد،زن محلی دیگری مشغول آماده کردن تیغ جراحی اش (که یک تیغ ژیلت بیش نیست )می باشد.

 

مه آروب زن 40 ساله کرد که شغل ختنه دختران در کردستان را دارد مشغول آماده نمودن وسایل ختنه می باشد. او می گوید که اینکار را برای رضای خدا انجام می دهد و کار را از مادرش آموخته که قبلا آنرا بصورت مجانی برای مردم انجام می داده است.

دختران خردسال دیگر،برای دیدن مراسم ختنه به داخل اطاق می آیند. شاید آنان کنجکاوند که از سرنوشتی که بزودی در انتظار آنان خواهد بود سر در بیاورند.

شیلان که تازه متوجه شده که میهمانی ای در کار نیست و چه سرنوشتی در انتظارش هست بشدت گریه می کند و سعی در ممانعت از عمل را دارد.

 

اما به قول زنِ کُـــــــرد، باید که خواسته قدیم تر ها اجرا شود. در نتیجه راهی برای فرار شیلان وجود ندارد. در حالیکه که دست ها و پاهایش را محکم گرفته اند تا قدرت حرکت نداشته باشد ؛مه آروب دخترک بینوا را با تیغ ژیلت ختنه می کند.فریاد درد شیلان در محله می پیچد.

 

او مدتها بعد از ختنه از درد بخود پیچید و گریست

 

 

مه آروب و مادرش به شیلان تکه پارچه ای داده اند تا بین پاهایش بگذارد و از خون ریزی بیشتر جلوگیری کند.

ساعتی بعد مادر او  برای آرام کردن و راضی نگاه داشتن شیلان مقداری شیرینی و شکلات در یک کیسه پلاستکی به او می دهد. اما درد و زجر را در چهره شیلان بخوبی می توان دید. 

دختر دیگری که در همسایگی شیلان است پس از ختنه شدن در حال استراحت است و مادرش_ در این تصویر_ برای او  عروسکی بعنوان هدیه آورده است. 

این دو دختر خردسال هم قرار بود که بهمراه 6 دختر دیگر ختنه شوند اما "مه آروب" تشخیص داد که سن آنان بری ختنه کافی نیست. 

 

دختران را پس از ختنه برای استراحت به اطاق دیگری می آورند.

 

مه آروب خوشحال از انجام 6 عمل مشغول شمارش پولهایش است. او برای هر ختنه 4000 دینار عراقی معادی 3.5 دلار دریافت می کند.او در سال بطور متوسط  30 دختربچه کُــرد را ختنه می کند.

 

مادر شیلان پس از عمل با چهره ای رضایتمند در حال حمل شیلان بخانه است . وقتیکه از او سئوال شد که چرا اینکار را با دخترانش میکند او پاسخ داد خودش هم نمیداند./

 

شاید فکر کرده اید که  که در ایران خبری نیست؛اما در همین ایران هم میتوان نوای ناله و فریاد را شنید؛چراکه چنین فجایعی در همین ایران ما در حال انجام است در جایی بنام بندر کنگ(کمی دورتر از بند آزاد کیش و نه چندان دورتر از اسکله‌های بندرعباس سابق«هرمزگان»).

آیا؛براستی شنیدن فریاد این کودکان آنقدر مشکل است؟یا اینکه تمام مسئولین ما همگی در یک اپیدمی نابهنجار دچار نوعی مشکل شنوایی و بینایی گردیده اند؟

و یا اینکــــه....

آری اینجـــا غـــــزه نیست

 دهها که نه،بلکه صدها کیلومتر نزدیکتر است!!  ودرجایی در همین ایران که آنجا هم برای خودش غزه ای است.



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/11/13 :: ساعت 3:0 عصر )
»» یک واقعیت؛ نه یک رویــا !

 

 امروز ساعت 11 یه قرار مهم داشتم.ساعت 30/9 بود که سوار ماشین شدم و بدون توجه به هرچی علائم و چراغ و افسر،با سرعت 130 کیلومتر رفتم تا رسیدم؛اما واقعاً خودمم نمیدونم چطوری رسیدم اونجا!

وقتی رسیدم؛اونهایی که من رو می شناختند کلی تحویلم گرفتند و با کلی خواهش و تمنا برگه ای رو بدستم دادند و ازم التماس دعا داشتند.

با یه نگاه اجمالی متوجه شدم که در روی اون برگه تعدادی خطوط عجیب و غریب وجود داره، اونها ازم خواستن که اون خطوط رو براشون ترجمه کنم.راستش خیلی به خودم افتخار می کردم.(اما من که زبان باستانی بلد نیستم؟  خَب؛شاید این یه نوع نَت موسیقیه) بهرحال؛

باخودم گفتم کجایی بابا که ببینی پسرت داره چه کار می کنه! کجایی که بیشتر از گذشته به پسرت افتخار کنی!! کجــــایی بابا؟

چند لحظه ای که گذشت دیدم خطوط دارن حرکت می کنند و تبدیل به نوشته می شند_مثل تو فیلمها_خوب که دقت کردم تعدادی جمله فارسی پیش چشمم اومد که پشت سر هم قرار داشتند و در کنار هر کدومشون هم یه شماره قرار داشت!

اونجا سالن بزرگی بود؛با تعداد زیادی آدم _که البته چند نفریشون هم به من زل زده بودند _اما تنها سکوت بود و سکوت

بازهم چشمام رو بیشتر باز کردم و خوب به کلمه ها خیره شدم..دیگه حرکت نمی کردند و تبدیل شده بودند به جملاتی عجیب و غریب

راستش هرچقدر که فکر کردم نتونستم به مفهوم خاصی در این برگه دست پیدا کنم؛دیگه مطمئن شده بودم که یه آدم بــی ســواد اون رو نوشته،ولی منظورش چی بوده...خدا میدونه!! شایدهم فقط می خواسته کمی من رواذیت کنه!

آره حتماً همین قصد رو داشته...

من هم تصمیم گرفتم که دیگه ادامه نـدم؛بلند بشم و بااعتراض ازشون دلیل کارشون رو بپرسم

درهنگام جمع کردن وسایلم بودم که ناخودآگاه چشمم افتاد به تیتر اون برگه که نوشته بود:

                               امتحـــــان تجمـــــیع

جلل الخالق؛؛چه عجب بالاخره این آدم بی سواد یه کلمه درست وحسابی داخل این برگه نوشته.

اِ اِ اِ اِ اِ ...صبرکن ببینم! منظورش از امتحـان چیه که این بی سواد نوشته؟و زیر اون تیتر هم نوشته:

                           امتحــــــان ..... نیمسـال 87-88

وای که بـدبخـت شدم

تازه متوجه شدم که بنده سرجلسه امتحـانـم و از برگه سئوالات هم چیزی سردر نمیارم و دیگه چیزی هم تا پـایـان وقت امتحان نمونده و درست همین موقع بود که اون غــرور کـذایی مِثـل چَمـاغـی روی سرم فـرود اومد.

و اونوقت بود که از ته دل شاد شدم

میدونید چـرا؟

چون دعــایـم بـرآورده نشده بود و بــابــام اونجا نبود که ببینه گل پسرش داره چه ...... می کنه!!

 

* این نوشته براساس یک داستـان واقعـی و برای خـود بدبختـم در همین امروز اتفاق افتاده است

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/10/21 :: ساعت 3:53 عصر )
»» قـدرتـــی در پَسِ ...!!!

 

آدمی می شناسم از دوزخ

خوف و تشویش دارد و من نــه!

بس که می ترسد از عذاب خدا

هول از آتیش دارد و من نــه!

دائماَ ذکر گوید و

تسبیح در کف خویش دارد و من نــه!

قلبی آکنده از خدا و

سری باطن اندیش دارد و من نــه!

بس  عجول است در رکوع و سجود

گویی او جیش دارد و من نــه!

تا رسد زِ آسمان به او الهام

دو سه تا دیش دارد و من نــه!

گویا با خدا بود فامیل

او که  این کیش دارد و من نــه!

بهر ماموریت زِ بیت المال

هی سفر پیش دارد و من نــه!

برنگشته زِ انگلیس هنوز

سفر کیش دارد و من نــه!

بهر حج تمتع و عمره

کوپن و فیش دارد و من نــه!

زندگی تخت نرد اگر باشد

او دوتا شش دارد و من نــه!

پـازده تا مغازه و یک پاساژ

توی تجریش دارد و من نــه!

در دزاشیب بـاغ و در قلهک

خانه از خویش دارد و من نــه!

پـانزده تا عیـال صیغه و عقد

بی کـم و بیش دارد و من نــه!

گرچه با گرگهـا بود دمخـور

ظاهــر میش دارد و من نــه!

دانی او‎ این همه چرا دارد؟

ادامه مطلب...

کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 87/10/11 :: ساعت 10:4 صبح )


<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
»» لیست کل یادداشت امیر

پیر شده ام
بنیان
شاید وقتی دیگر
باور
سفری بی پایان
شعر
من و عمو ماشاالله
فکر و خیال
قمار دنیا
خسته ام
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 36
>> بازدید دیروز: 21
>> مجموع بازدیدها: 466650
» درباره امیر امیری

خلـــوتگـــه دل
امیـــر امیــری
سفری در پیش است سفری بی پایان سفری تا به تمنای نگاهی بماند همه جا و همه وقت (امیر امیری)
» آرشیو مطالب
1. سال 1384 (1)
2. سال 1384 (2)
3. سال 1385 (1)
4. سال 1385 (2)
5. سال 1385 (3)
6. سال 1385 (4)
7. سال 1385 (5)
8. سال 1386 (1)
9. سال 1386 (2)
10. سال 1386 (3)
11. سال 1386 (3)
12. سال 1386 (4)
13. سال 1386 (5)
14. سال 1387 (1)
15. سال 1387 (2)
16.سال 1387 (3)
17. سال 1387 (4)
18. سال 1387 (5)
19. سال 1388 (1)
20. سال 1388 (1)
21. سال 1388 (2)
22. سال 1388 (3)
23. سال 1388 (4)
24. سال 1389 (1)
25. سال 1389 (2)
26. سال 1389 (3)
27. سال 1390 (1)
28. سال 1390 (2)
29. سال 1390 (3)
30. سال 1390 (3)
31. سال 1390 (4)
32. سال 1391 (1)
33. سال 1391 (2)
34. سال 1391 (3)
35. سال 1391 (4)
36. سال 1392 (1)
37. سال 1393 (1)
38. سال 1393 (2)
39. سال 1394 (1)
40. سال 1394 (1)
41. سال 1394 (2)
42. سال 1395 (1)
43. سال 1395 (2)
44. سال 1395 (3)
45. سال 1396 (1)
46. سال 1396 (2)
47. سال 1396 (3)
48. سال 1397 (1)
49. سال 1397 (2)
50. سال 1397 (3)
51. سال 1397 (4)
52. سال 1398 (1)
53. سال 1398 (2)
54. سال 1398 (3)
55. سال 1399 (1)
56. سال 1399 (2)
57. سال 1400 (1)
58. سال 1401 (1)
59. سال 1402 (1)

» موسیقی وبلاگ

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر