اقتدارت رو به پایان است،دیگر هیچگاه نمی توان تو را آنگونه که بودی دید!
تو دیگر پیر شده ای و از کار افتاده،دیگر قادر به تصمیم گیری نیستی! دیگران برایت معلوم می کنند که چه بخواهی و چه نخواهی! چه ببینی و چه نبینی! و این است رسم روزگار نامراد.
آری ای ایران من؛ من تمام کلامم با تو است و تو نیک می دانی که چه می گویم،دیگران نمی دانند که من در چه مورد با تو سخن می گویم،دیگران فکری دگــر دارند؛ اما تو معنی کلامم را بخوبی درک می کنی، میفهمی وقتی می گویم که دیگران برایت تصمیم می گیرند منظورم آن است که دیگر کسی به فکر تو نیست؛ و وقتی می گویم که که دیگران برایت معلوم می کنند چه ببینی و چه نبینی منظورم آن است که دیگران کاری می کنند که تو ویـرانی خودت را نبینی و تو در توهم باشی که آباد هستی و آزاد.
آری ای ایرانم.....
این روزها دیگر نه تنها کسی در فکر تو نیست، بلکه مَـــردُمَت را هم زِ یاد برده اند، آنان فراموش کرده اند که خودشان نیز جزئی از همین مردمند؛ آنان خود را نه تنها از مردمانت بلکه از تـو نیز بالاتر می بینند و خـونشان رنگی دگر است و شاید وطن شان جایی دگر.
برایت متاسفم که دیگر نامت بلند آوازه نیست! دیگر کلامت بران نیست! و دیگر نامت لرزه بر اندام دشمنانت نمی اندازد!.من برایت متاسفم که این روزها سراسر وجودت را ویرانی فرا گرفته و دادخواهی، چرا که تمام آنچه را که مردمانت برای تو هزینه می کنند عده ای از احمقان صرف کمک به غزه وافغانستان و عراق می کنند، و این کشورها همان جاهایی هستند که تو حتی آنان را به همسایگی خود قبول نداری چه رسد به شراکت خود! و اینان همانانی هستند که با مخدرات و جنگهای بی دلیل خود تو را به ویرانی کشاندند و نابودت کردند.
اما چرا گفتم نابودی؟! زیرا بعد از جنگ دیگر هیچگاه کسی به آبادانیت فکر نکرد! چرا که معتقدند این ویرانی ها یـادگاریست از روزهای سخت!(آری من و تو در احمق بودنشان با هم همفکریم)و بهمین دلیل هم هنوز بعد از گذشت بیست سال آبادان و خرمشهرت که روزگاری مایه افتخارت بودند هنوز هم در ویرانی بسر می برند! رود پُــر آب کـارون نیز دیگر پُــر آب نیست تا تو را سیراب کند چراکه آب آن را به جایی دیگر فرستادند تا جایی دیگر را سیراب کند، نه تو را! و خوب می دانم که ویرانه های شهر بــم هنوز هم بر روی شانه هاین سنگینی می کند و تو از این بابت ملول و دردمندی اما کاش تو هم همانند رجالت درک می کردی که غزه و عراق واجبتر از توست! هرچند که می دانم درک نمی کنی چرا که احمق نیستی!!!!
تو تشنه ای و گشنه و مردمانت نیز همانند تو در گشنگی و تشنگی بسر می برند و دردناک ترین روزهای زندگی خویش را بسر می برند.حتی آن روزگاری که تو با عراق در جنگ بودی نیز اینچنین در مضیقه نبودی ولی اینک که نه جنگی هست و نه پیکاری چرا اینچنین است! راستش را بگو، آیا تو با خودت در جنگ نیستی؟ راست را بگو تا من هم باور کنم! آیا تو با خودت در جنگی؟و اگر تو با خودت در جنگ نیستی پس چگونه است که بسیاری از مردان سیاسی تو، تیشه بر ریشه تو می زنند و کاری برای آبادانیت نمی کنند و تمام پولهای بیت المال را صرف کشورهای دیگر می کنند؟ من که نمی دانم!! مدتهاست که در پیدا کردن جواب این سئوالات مانده ام و سردرگمم.
کاش تو پاسخی برایم داشتی
کاش
من تمام زندگی خویش را در فـریــاد بـسر کردم
اما اینک مجبورم به سکوت کردن و خاموش ماندن
سکوت، برایم تلخ است و مرارت بار
چراکه این سکوت، مرا به انتها می کشاند
شب است و ساحلش آرام و خلوت بود
ولی در بطن این دریا
چه طوفانهای سهمگینی
بسوی ساحلش نیز چنگ میزد،
زدم بر سیم آخر من
پریدم در میان این دریا
بی یار و بی یاور،تک و تنها
زدم من در میان این دریا
که شاید اندکی آرام گیرم من،
ولی افسوس و صد افسوس
چقدر من خوش خیال بودم
که فکر کردم
ز یورش سوی این دریا
گناهم پاک می گردد
تنم آسوده می گردد،
چه ساعتها هدر دادم
میان آب این دریا
ولی افسوس
که بازهم خوش خیال بودم من؛
هنوز هم این تنم
بوی گناهش را می کند فریاد،
با تنی تبدار و پُر غصه
بسوی ساحل آرام،گام برداشتم من
که شاید جای دیگر، وقت دیگر
گناهم پاک گردد
دلم آرام گیرد
(امیر امیری)
خداحافظ
همین حالا که شاید برنگردم من
همین حالا که وقت رفتن غم هاست
خداحافظ
همین حالا که دلها گشته اند پر غم
که سینه گشته است پر درد و پر ماتم
خداحافظ
همین حالا که وقت مرگ رویاهاست
همین حالا که روح مرگ
میان مردمان جاریست
خداحافظ
همین حالا
( امیر امیری )
اینجا دانشگاه است؛لکن حکایتش چیز دیگریست، جدا از تمام حکایتها؛ قوانین متفاوت است، آنهم تنها به سود عده ای خاص. دانشگاه را از بیرون که نگاه می کنی بسیار زیباست ولی در باطن جور دیگر است و این همان حکایت آواز دهل است و شنیدنش از دور.
در دانشگاه انسانها طبقه بندی شده اند، همه نامی دارند مستعار؛ یکی نامش دانشجوست و دیگری استاد، اما وقتی که خوب نگاه می کنی خود را در هیج طبقه ای نمی بینی، نه نامی و نه نشانی و حتی دریغ از طبقه ای و تو را کارمند می خوانند که آنهم نامی است انتصابی و نه انتخابی، که البته این نام هم در این مهد علم و دانش بی اعتبار است و بی نشان
آری اینجا دانشگاه است؛ مکانی برای علم و بالطبع آن عدالت، اما این تنها یک رویاست و واقعیت جور دیگر است و ما چه خوش خیال بودیم که فکر می کردیم عدالت رهرو علم است و دانش و نه جاهلیت.
دانشگاه را تنها به دو دسته استاد و دانشجو تقسیم کرده اند و دیگر هیچ سخنی از کارمند نیست چراکهمسئولین این محیط علمی معتقدند که اگر نامی هست و اعتباری، تنها به کوشش آنهاست و دیگران هیچ سهمی در این نام و آوازه ندارند، آنها همه چیز را برای خود می خواهند و همه قوانین را به نفع خود تغییر می دهند، اینجا خبری از عدالت نیست و آنچه که در اینجا بیداد می کند حق خوریست، موجی از افترا و تهمت در همه جا فراگیر شده است، همه تو را مقصر می دانند و تو را مسبب تمام بدبختی های این اجتماع دلخوشکنک و پر آشوب می دانند، در حالیکه آنان خود پاکند و منزه و شاید در زمره معصومین! من که نمی دانم اما هرچه هست مقصر ما کارمندانیم و بس.
اینجا تو جایگاهی در موفقیت ها نداری و تنها در زمان شکست و مشکلات است که همه یادی از تو می کنند، اما یادشان بخاطر محبتشان نیست بلکه بدنبال کسی هستند که انگشت اتهامشان را بسوی او بگیرند و او را مقصر بخوانند و این میان هم چه کسی بهتر از کارمند این دانشگاه پرلغزش! و هرچقدر هم که فریاد کنی و بیگناهی خویش را داد زنی، صدایت به هچ جایی نمی رسد زیرا اینجا تریبونی برای فریاد عدالت خواهی و احقاق حق نیست، اینجا کسی از قشر کارمند در هیچ جایگاهی جای ندارد جز آنان که دستمالی در دست دارند و دستمال دیگری به گردن.
آری اینجا دانشگاه است، مهد علم و دانش، اما همه مسئولین با ادعای به علم و دانش خویش، چشمها و گوشهای خویش را بسته اند تا مبادا حقایق را ببینند و یا صدای عدالت خواهی کارمندان را بشنوند، آنها خود را مقصر این بی عدالتی ها نمی دانند ومعتقدندکه در تصمیمات خود بی اشتباه هستند زیراعنوانی از بسیج و بسیجی را یدک می کشند.
آری براستی که در این روزها مسئولین نه به لحاظ شایستگی بلکه به سبب فعالیتهای بسیجی خود در رأس امور قرار می گیرند و با توجه به اینکه اینان فاقد هرگونه اطلاعات مدیریتی هستند باعث ایجاد مشکلات بیشماری برای دانشکده و دانشگاه خویش می گردند و در این میان هم کسی ضرر نمی کند جز کارمند زحمت کشی که بخاطر ترس از اخراج مجبور به سکوت است و خاموشی، چون خوب می داند که هیچ مرجعی برای رسیدگی به شکوایه های این قشر زحمتکش وجود ندارد زیرا در مراجع بالاتر هم حکایت همین است و قصه ادامه دارد.
در اینجا دیگر همه چیز عادت شده؛ زور و ارعاب برایمان عادی شده، حق خوری عادی ست و متهم شدن نیز همچنین. دیگر بدنبال دلیل نیستیمچراکهمی دانیم ما محکومیم، محکوم به کارمند بودن و کارمند ماندن.در این دانشگاه دیگر همه چیز برایمان عادی گشته است، حق خوری امری است روزانه، تهدید و زور و ارعاب نیز عادیست؛ چه برای ما و چه برای آنانی که حق ما را پایمال می کنند و از هیچ کس واهمه ای ندارند، زیرامعتقدند معصومند و بی اشتباه و مبری از هرگونه گناه و لغزش.
این روزها استمداد عدالت خواهی کاریست بیهوده؛ چراکهاین قصه ادامه دارد و تو تا ابد محکومی؛ محکومی بنام کارمند و محکومی بنام فردی همیشه مقصر و باز هم محکومی آنهم تنها به جرم اینکه نامت را کارمند نهادند.
منم آن کارمند بی نام و نشان
که دنیا ندارد زمن یک نشان
همه حق خوری ها زحق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم که بر باد برفت باورم
اوایل ز کارم شدم مفتخر
که دنیا ندارد بجز من دگر
ولی اندکی بعد چونکه گذشت
حباب غرورم ز مستی شکست
مدرکم هم ندارد دگر ارزشی
در مهد آشوب و این سرکشی
چه گویم، ندارم چو راه فرار
از این جای بی قید و بی بند و بار
در اینجا همه دم زنند از شعار
که شاید بمانند به پُستی زکار
در این دانشگاه پر شور و حال
مدیران شدند ماری خوش خط وخال
ز پستهای بالا شدند مفتخر
که حتماً ندارند بجز او دگر
ز مستی بخوانند همه یک شعار
که پُست برتر از دانش است و زِکار
چه گویم که اکنون در این وقت و حال
شدند روسیاه، مثل رنگ زغال
به پایان رسد عمر این یک مدیر
ولی پست همان باشد و صدها امیر
چه گویم که این میز نکرده ست به هیچ کس وفا
ولی بر سرش کرده اند جنگ و دعوا به پا
چه گویم غرض وصف حال بود و بس
که آنهم ز نامم هویداست پس:
منم آن کارمند بی نام و نشان
که دنیا ندارد زمن یک نشان
همه حق خوری ها زحق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم که بر باد برفت باورم
چه گویم که بر باد برفت باورم
( امیر امیری )
ماندم که ببینم چه وقت میرسد از دوست خبر
همه عمرم بگذشت نشد هیچ خبر
هرچه گویم باز سکوتم بهتر است
این سکوت هم ناشی از درد من است
هرکه بامن یار شد کاشانه ام ویران بکرد
دوستیم باور بکرد و حرمتم بر باد کرد
معرفت امروز شده بازیچه ای
چون یه شیشه، تکه سنگ یا تیشه ای
بی سبب از عاشق معما ساختند
نرمی دل را زسنگی ساختند
( امیر امیری )
در شگفتــم؛
در شگفتم که چرا در مکانی که پر است از مردان پر مدعا،
شعار می دهند و بر روی پارچه ای می نویسند:
کجایند مـردان بی ادعـا؟
هرچند که،
خودشان نیز خوب می دانند بی ادعایی در میانشان نیست!
( امیر امیری)
هر کسی در وقت خود زیبائیش چند صد برابر می شود
وای از آن روزی که دیو هم فکر کند که سیرتش زیبا شده
(امیر امیری)
در یک تضادم
در تضادی میان سکوت و فریاد
گاهی سکوت را ترجیح می دهم و گاهی عُقده ای دارم برای فریاد.
آری سکوت می کنم اما سکوتم از رضایت نیست، ولی نمی دانم چرا عده ای سکوتم را حمل بر ناتوانی ام در جواب می دانند در حالیکه سکوت می کنم تا مبادا حرفهایم باعث رنجشی گردد، و اینک که از سکوتم چنین تعبیری گشته است من نیز بر دوراهی سکوت و فریاد رسیده ام؛ چراکه دیگر خسته گشته ام از این سکوت.
کاش می دانستند که سکوتم از ناتوانی نیست
کاش می دانستند که سکوتم نوعی احترام است و تکریم دیگران
وکاش می دانستند که این سکوت گویای هزارن سخن ناگفته است
و کاش می دانستند که این سکوت هم پایانی دارد و شاید دلیلش همان آرامش قبل از طوفان است و بس.
سکوت بهتر است یا فریاد؟
و کدامیک بهتر است؟
سکوت یا فریاد؟
(امیر امیری)
برایم هزاران حکم صادر شد. حلال و حرام ، جایز و مباح و هزاران حکم دیگر که تنها در مواقع لزوم می توان نامی از آنها شنید.
هرچند که من نه آنان را قبول دارم و نه احکامشان را، اما می خواهم بدانم که به حکم کدام کتاب و مرجع و کدام قانون فروش وجدان جرم است و گناه؟ این قانون نانوشته کدام کتاب است که اینان با استناد به آن؛ این حراج را جرم می دانند و گناه صاحبش را فریاد می زنند و او را جانی می خوانند، در حالیکه خود وجدان ندارند.
من نیز گناهکارم؛ البته گناهکار از دیدگاه عده ای که خود را عاقل می دانند و مرجعی برای تصمیم گیری در مورد تمام بندگان خدا
آری من گناهکارم چراکه من نیز تصمیم به فروش وجدان خویش دارم
به حرف و حکم همه کس بی اعتنایم و بر وجدان خویش چوب حراج زده ام و این حکم من است، چراکه دیگر از این همه بی عدالتی خسته گشته ام؛ پس حراج می کنم تا دیگر وجدانم دلیلی نباشد برای آزردنم تا شاید من هم بتوانم مانند دیگران بی عدالت باشم و خود را عادل بنامم، احمق باشم و خود را عاقل بنامم و پست باشم و خود را جوانمرد نام نهم(که این است رسم ریاست).
آری وجدانم فروشی ست؛ مستی و شادیم فروشی ست؛ دردهایم نیز فروشی ست؛ هرچند که می دانم کسی خریدارش نیست اما دردهایم نیز فرو شی ست.
چوب حراج زده ام بر بهترین نعمت خدا؛ اما دلیلی موجه دارم،
حراج کرده ام تا دیگر با دیدن ناعدالتی ها بهم نریزم
حراج کرده ام تا عادت کنم به پَست بودن
حراج کرده ام تا عادت کنم به این سیستم کثیف اداری (که دستمال بدستان بالاتر از دیگرانند)
آری حراج کرده ام تا خاطری آسوده داشته باشم و دیگر شبها سری بی درد بر بالین گذارم، دیگر فکری برای التیام بخشیدن به هزاران زخم عفونی نداشته باشم.
بسیار دیر است اما حراج کرده ام؛ چراکه آنانی که مسند امور قرار دارند مدتهاست که همه چیز خویش را حراج کرده اند؛ وجدان و انصاف، مردانگی و شرافت و حتی آبرویشان را نیز حراج کرده اند و عده ای ایمانشان را.
سخت است اما محال نیست که بی وجدان بود و بی وجدان زیست
(امیر امیری)