گاه میتوان برا یک عزیز
چند سطر به یادگار نوشت
تا او در خلوت خود
هر انطور که خود خواست
آن را معنا کند
( امیر امیری )
با آنکه هر لحظه فریاد خوب بودن را سر میدهم
اما درونـــم پر است از درد
مانده ام چه کنم با این همه دلتـنـــــگی
( امیر امیری )
مدتهای مدیدی ست که پای به خلوتگه دل خویش نگذارده ام
خلوتگهی که دیگر نشانی از او نیست
و در عوض، نشسته ام به پای دل تنگ و خسته خود
دلی که خلوت است از غوغا
و به نوعی دیگر پر است از آشوب
و خلوتی که پر است از دردهای نهفته و تکه هایی از دل شکسته
اما دلتنگ خلوت خلوتگه خویشتنم
خلوتی که در آن مرا محکوم کردند
محکوم به بیان گفته و ناگفته
و در این میان مرا با چوب زبانم راندند
نمیدانم که پشیمان ونادمم یا نه....نمیدانم
اما میدانم که خود کرده را تدبیر نیست
بگذریم....
کلامی گفتم از تکه های دل شکسته
صورتم شاد است، اما درونم .....
هنوز هم هستند کسانی که تک تک کلمات این دلنوشته را به خود گرفته و روز دیگر روی برگدانده و محکومم میکنند
اما تو کلامی مگو! زیرا که من هم نگفته ام
نگفته ام تا همان عده بمانند در میان خماری تک تک کلمات
آری بگذار باشند
بگذار بمانند...مهم نیست
روزهایی ست که دلم پر است از هزاران کلام وفریاد
میخوام فریاد خویش را جاری کنم بر سر تمامی کسانیکه که.....
میخواهم...میخواهم
اما چه کنم که خواستنم در تضاد است با آنکه میگویند
خواستن توانستن است
آری خواستن توانستن است
اما من خواستم و نشد...
چرا که کلامی همه چیز را در هم شکست
و اکنون من مانده ام و درد یک فریاد
میخواهم غرقشان کنم در فریاد های بی بدیل خویش
میخواهم آخرین فریاد را همانند آتشفشانی بر سرشان آوار کنم تا شاید دیگر هیچگاه سراغم نیایند
میخواهم ، اما..........
دوستی میگفت تو همیشه در گیروداری
در گیرودار...واژه ای که شاید دور نباشد از حقیقت
چه کنم...من اینگونه ام
من حق را میخواهم
حقی که ............
بگذریم...دلم آنقدر شکسته است که نمیخواهم گام بردارم بر روی تیکه های شکسته اش
و دلم آنقدر تنگ است که گویی وقت مرگش فرا رسیده و این کلام آخر است.....
آری.... کلام آخر
( امیر امیری )
کاش میشد که دل آدم نشکند با هر حرف و کلامی
(امیر امیری )
دلتنگم
دلتنگم و دلگیـــر
دلتنگی آنچنان روح خسته وافسره ام را در سیطره خویش قرار داده که گویی قرار است میهمان دائمی تن خسته ام باشد.
چه گویم که این حس نه چندان غریب در تک تک سلولهایم رسوخ کرده و خون مسمومم را آلوده تر ساخته
افسارم در دست اوست و مرا به هر سو که میخواهد میراند
گاهی آرام، گاهی آهسته
و گاهی چنان بر پیکرم تازیانه میزند که گویی پایان نزدیک است و ....
و گاهی قلبم را نشانه میگیرد
نشانه....هدف .... آتش
ابنروزها گویی دلتنگی تصمیم گرفته فقط بر من بتازد
میدانم که مرا محکوم خواهی کرد به اغراق گویی
اما باور کن اینچنین نیست
بیش از آنچه که فکرش را بکنی دلتنگم
اما این زبانم چنان حس دلتنگی و دلگیریم را بیان میکند که گویی من تنها انسان دلتنگم و بس
و میدانم در نهایت چاره ای ندارم جز تسلیم
و اما هنوز هم با تمام این اوضاع گاهی در گوشه دلم خوش خوشکم میشود از این حس، چرا که احساس میکنم هنوز هم عاشقم، نه یک انسان بی احساس
ولی....
هیچ کس جز تو نمیداند که تا چه حد دلتنگم
تنها تو میدانی که من چه ها کردم که دلتنگ نباشم
و تنها تو میدانی که تا چه حد دلتنگم و دلگیــــــــر
( امیر امیری )
آنگاه که عاشقی
چه راحت میشکند دلــت گاهی
با امـــا و اگـــر و شایـــدی
(امیر امیری)
عاشقانه هایم را برای که بنویسم
اکنون که
قلبی شکسته دارم و دستانی زخمی و لبهایی خاموش!!
( امیر امیری )
کاش میدانستم
کاش میدانستم که چگونه میتوانم خود را در تیررس نگاه تو قرار دهم
بی آنکه تو را بیازارم
( امیر امیری)
خواستم چیزی بگویم،
گفتند سکوت کن، چرا که جواب ابلهان خاموشی ست
من هم سکوت کردم و سکوت
اما میترسم
میترسم از اینکه آنقدر سکوت کنم تا بگویند
حرف حق جواب نداشت
( امیر امیری )
امان از وقتی که دل آدم چنان بگیره
که حتی خودش هم حال خودش رو نفهمه
( امیر امیری )