پسری بود ژولیده
پیرهن از شلوار بیرون
کفشی داشت بی جوراب
ساعتش بی بند بود
مویی داشت چرب چرب
که چه کم پشت و زشت
اسم عشقش بود فتنه
که چه دوست داشت او را
هیکلی داشت قناس
همچو مردی سر طاس
عشقی داشت نافرجام
که در عشقش بدنبال
دروغ و هوس و شهوت بود
(امیر امیری)
پ. نوشت: این شعر در سال 1380 در وصف پسری گفته شده که ساعت 5 صبح، در سر قرار منتظر عشق خود بود.
مردها اسیر حرفندو کلام
وقتی به آنها از عشق و محبت بگویی؛تا روزی که خلاف آنرا ندیده باشند،ایمان می آورند و جان می دهند!
اما امان از روزی که احساس کنند زبان فقط مسئولیت سبک کردن بار خود را داشته است!
آنگاه،بر هر چه می شنوند مُهر بی اعتمادی میزنند!
مردها؛دوست دارند حتی اگر راست نمی شنوند،راست و حقیقت را ببینند!
به آنان از هر چه سخن بگویید،باید در نگاه باورشان بنشانید!
چگونه می توانم
به دیار آشنایان وارد شوم
در حالیکه در آنجا
آشنای غریبه ای بیش نیستم
اما اینجا دیار غریت است
و برای همه غریبه ای آشنایم
غریبه ای که از آشنایان
فرسنگها فاصله گرفته
تا شاهد زجر خود نباشد
چه کنم ؟
آشنای غریبه ای باشم
یا
غریبه ای آشنا
برای همگان؟
( امیر امیری)
«« سلام »»
سلام بر آنان که می توانند عشق را تعریف کنند!
و
درود بر آنان که می توانند دوست داشتن را بفهمند!
و
تهنیت برآنان که به راه علاقه آشنایند!
خاطرات بسان دریائیست
که گاه آرام و گاه خروشان است
وزورق زندگی در این دریا جریان دارد
وروزگاری خواهد آمدکه این دریا
صحرایی بیش نخواهد بود
و صحرا همیشه صحرا باقی میماند
و این است
افسانه انسان
(امیر امیری)