من شاهد شهر آشنایم
من شاهم و عاشق گدایم
فرمانده جمع عاشقانم
فرمانبر یار بی وفایم
از شهر گذشت نام و ننگم
بازیچه دور آشنایم
مست از قدح شراب نابم
دور از بر یار دلربایم
سازنده دیر عاشقانم
بازنده رند بی نوایم
این نغمه برآمد از روانم
از جان و دل وزبان ونایم
ای نقطه عطف راز هستی
برگیر ز دوست جام مستی
هـــیچ دانی َکــه مـن زار گرفتــار تـــــــوام !
بــــا دل و جــــان سبب گـرمی بـازار تــوام
هــر جفــا از تو بمن رفت بـمنت بخرم
بخـدا یــار تـوام،یــار وفــــادار تـــــوام
تـــا گــیســـوی تــــو آخـر بـکمنــدم افکنــد
مــن اسیر خـم گیســتوی تـــو و تـــار تـوام
روی بگشا بر این عشق و وفاداری من
تا دم مـرگ بجــان عاشق دیـــدار توام.
گر برانی ز دَرم از دَر دیگر آیم
درد خــــــواهـم دوا نمی خـــــــواهـــــم
غصـــــه خـــــواهــــم نـوا نمی خــواهـم
عـــــــاشقـــــم،،عـــــــــاشقــــم مــــریض تـــــــــوام
زیـن مــــرض مـــــــن شفــــا نـمی خـــــــواهـــــــــــم
مـــن جفــــایـت بــــه جـــان خــــــریدارم
از تــــــو تــــــرک جفــــا نـمی خــــواهـم
از تــــــــو جـــــانــــــــا ،جـفـــــا وفـــــــــــا بــــاشـــــد
پـــــس دگــــــــر مـــــن وفــــــــا نـــمــی خـــواهـــــم
تــــو صـفــای مـنی و مــــــــروه مــــــــن
مـــــــــروه را بـــا صفـــــا نـمی خــواهـم
صــــــــــوفـــی از وصـل دوست بــــی خـــبـــــر است
صــــــــــوفـــی بـــــــی صفـــــــا نـمــــی خـــواهــــم
تــــــــو دعــــای منـــی،تــــو ذکـــر منــی
ذکــــر و فـــکـــــر و دعــــا نــمی خـواهـم
هــــــــر طـــــــــــرف رو کنــــم تــــویـــــی قــــبــــلـــه
قــبـــلــــــه،قــــبـلـــــــه نـمــــــا نـمـــی خــــواهــــــم
مــــــرا کـــــه مـینـگـــــری،فــــدایــی تـوام
مـــــن فـــــدایــــم ، فــــدا نــمـی خــواهـم
باید از رفتن تو جامه به تن پـــــاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چــاره کنم
در میخـانه گشــایید به رویــم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره کنم
مگذاریـد که درد دل مـن فـاش شود
کـه دل پیـر خـرابـات ز غـم پــاره کنم
سر خـُم بادسلامت که به غمخواری آن
ذره در پـرده عشـق تـو چو خُمپـاره کنم
ز سـرا پـرده عشـقــت بــدر آیــم روزی
ساکنان سر کُویت همه آواره کــــــــــنم
هیچ دانی که زهجران تو حالم چون شد
جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد
لب شیرین تو ای می زده فرهادم کرد
جانم از هر دو جهان رسته شدو مجنون شد
تارو پودم به هوا رفت و توانم بگسست
تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد
اگر تو کرد کرمانشاه
بدست اری دل من را
به عشق تو ببخشم من
سر و دست و تن و پا را
* امیر امیری *
هر چیزی را که انسانی بتواند تصور کند
انسانهای دیگر میتوانند
بدان واقعیت بخشند.
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسر آید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق توان دید
.
.
.
.
رویاها شیرینند
برای دوست داشتنت ده زبان خواهم آموخت، چراکه تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که سخن به آخر رسیده است و من باید ، تا کهکشان قلبم بروم و می دانم کبوترِ کودکی تا به دور دست پرواز کرده است و مرا از گندم چیزی نمانده است تا کنجکاوی کبوتران را بر انگیزد زیرا نه تو چون دیگر زنان هستی و نه من در عشق هر کلامی را بر زبان می آورم
تو را بسیار دوست می دارم و خوب می دانم که به عشقی ابدی رسیده ام.
احساس می کنم که عرصه بر تو تنگ آمده است و فرهنگ بر تو تنگ آمده است ولی وجود من له له می زند؛ له له می زند برای با تو بودن، برای با تو ماندن و تلاش می کند برای ایستادن؛؛ هر چند که تنهاست، اما تلاش می کند،
تو را بسیار دوست می دارم ای زنی که همهء عقایدم را به مبارزه می طلبی؛ و می دانم که مادینگی آذرخش است؛ عشق آذرخش است؛و تو برایم آذرخشی و آذرخشهای بزرگ دو بار به دست نمی آیند و برای آنکه در حد و اندازهء تو باشم مرا به دهها زبان نیاز است؛ تو را بسیار دوست می دارم و مرا این رغبت است، که ترک عادات پیشین خود کنیم و از نامهای پیشین خود چشم بپوشیم
پس آیا! نوسازی این عشق را راهی هست؟ راهی هست برای تغییر پوست من و پوست تو ؟صدای من و صدای تو؟عمر من و عمر تو؟ آیا راهی هست برای تغییر رنگ ملافه ها، رنگ حوله ها و حتی تغییر رنگ عواطف؟برای تغییر شکل جامهای شراب و شکل ظروف طعام؟
تو را بسیار دوست دارم..
و می دانم که تو باز پسین لحظهء شعر هستی و باز پسین قطرهء جوهر و آخرین زنبق بر پرچین باغ و در لحظه های شوق ناگهانی احساس می کنم که تو وجود من هستی و اگر مرا امکان اختیار می بود میان دوستی و عشق تو را بر می گزیدم
همچون بوسه ای آرام بر یاسمن گیسوان تو..مـــادر
و نیک بدان که
عاشقت هستم مـــادر
چه بسا که همه کس را
غریبه می پنداری
جای گریه یافتن ،،در آغوش یار محرم،
نعمتی است که
همه کس را
نصیب نیست.
&&&&&&&&&&
ما را تو ای بی وفا دوست !!
ما را تو ای نازنین یار !!
دیگر فراموش کرده ای
خورشیدی بودی و رفتی
ناگه چراغدلم را
در سینه خاموش کردی
با یاد آن روز و شبها
اینک منم خسته در خویش
با گریه ای همچو باران
نالنده در جویباران
اما تو سرگرم خویشی !!
غافل از آن روزگاران
دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که ::: غم من در یاست
دل من گریه نکن !
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ام
بینوایی تنهاست !
چه غمی در دل ماست
****************
دل من گریه نکن !
اشک تو صاعقه است
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی، بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج «« قفس »» بال و پرم می سوزی
****************
دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره اشک دلم می داند،که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفر است
چشم من بر فرداست
زتبسم مگریز
دل من گریه نکن !
که غم من دریاست