هیچ دانی که زهجران تو حالم چون شد
جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد
لب شیرین تو ای می زده فرهادم کرد
جانم از هر دو جهان رسته شدو مجنون شد
تارو پودم به هوا رفت و توانم بگسست
تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد
اگر تو کرد کرمانشاه
بدست اری دل من را
به عشق تو ببخشم من
سر و دست و تن و پا را
* امیر امیری *
هر چیزی را که انسانی بتواند تصور کند
انسانهای دیگر میتوانند
بدان واقعیت بخشند.
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسر آید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق توان دید
.
.
.
.
رویاها شیرینند
برای دوست داشتنت ده زبان خواهم آموخت، چراکه تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که سخن به آخر رسیده است و من باید ، تا کهکشان قلبم بروم و می دانم کبوترِ کودکی تا به دور دست پرواز کرده است و مرا از گندم چیزی نمانده است تا کنجکاوی کبوتران را بر انگیزد زیرا نه تو چون دیگر زنان هستی و نه من در عشق هر کلامی را بر زبان می آورم
تو را بسیار دوست می دارم و خوب می دانم که به عشقی ابدی رسیده ام.
احساس می کنم که عرصه بر تو تنگ آمده است و فرهنگ بر تو تنگ آمده است ولی وجود من له له می زند؛ له له می زند برای با تو بودن، برای با تو ماندن و تلاش می کند برای ایستادن؛؛ هر چند که تنهاست، اما تلاش می کند،
تو را بسیار دوست می دارم ای زنی که همهء عقایدم را به مبارزه می طلبی؛ و می دانم که مادینگی آذرخش است؛ عشق آذرخش است؛و تو برایم آذرخشی و آذرخشهای بزرگ دو بار به دست نمی آیند و برای آنکه در حد و اندازهء تو باشم مرا به دهها زبان نیاز است؛ تو را بسیار دوست می دارم و مرا این رغبت است، که ترک عادات پیشین خود کنیم و از نامهای پیشین خود چشم بپوشیم
پس آیا! نوسازی این عشق را راهی هست؟ راهی هست برای تغییر پوست من و پوست تو ؟صدای من و صدای تو؟عمر من و عمر تو؟ آیا راهی هست برای تغییر رنگ ملافه ها، رنگ حوله ها و حتی تغییر رنگ عواطف؟برای تغییر شکل جامهای شراب و شکل ظروف طعام؟
تو را بسیار دوست دارم..
و می دانم که تو باز پسین لحظهء شعر هستی و باز پسین قطرهء جوهر و آخرین زنبق بر پرچین باغ و در لحظه های شوق ناگهانی احساس می کنم که تو وجود من هستی و اگر مرا امکان اختیار می بود میان دوستی و عشق تو را بر می گزیدم
همچون بوسه ای آرام بر یاسمن گیسوان تو..مـــادر
و نیک بدان که
عاشقت هستم مـــادر
چه بسا که همه کس را
غریبه می پنداری
جای گریه یافتن ،،در آغوش یار محرم،
نعمتی است که
همه کس را
نصیب نیست.
&&&&&&&&&&
ما را تو ای بی وفا دوست !!
ما را تو ای نازنین یار !!
دیگر فراموش کرده ای
خورشیدی بودی و رفتی
ناگه چراغدلم را
در سینه خاموش کردی
با یاد آن روز و شبها
اینک منم خسته در خویش
با گریه ای همچو باران
نالنده در جویباران
اما تو سرگرم خویشی !!
غافل از آن روزگاران
دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که ::: غم من در یاست
دل من گریه نکن !
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ام
بینوایی تنهاست !
چه غمی در دل ماست
****************
دل من گریه نکن !
اشک تو صاعقه است
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی، بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج «« قفس »» بال و پرم می سوزی
****************
دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره اشک دلم می داند،که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفر است
چشم من بر فرداست
زتبسم مگریز
دل من گریه نکن !
که غم من دریاست
دوستان گرامی:
شعر زیر بمناسبت مرگ عزیزی نوشته شده است.
امید است که خداوند روح تمام رفتگان را قرین رحمت خود فرماید.
خداوندا ملال گریه دارم
زدلتنگی خیال گریه دارم
به یاد لاله های رفته بر باد
چنان داغم که حال گریه دارم
گه گاه،پندار مرگ در روحم طغیان می کند.. اما در آن لحظه ها درد جدایی ازکسان و یاران را با یاد وصال معشوق ازلی و ابدی از یاد می برم...!!
و چه هول آور و ترس انگیزست مرگ، برای بی خدایان که مرگ را پایان زندگی می دانند...
با لب خندان ز دنیا می روم
با امید دوست (( تنها)) می روم
دیگر از شهر شما دل کنده ام
چون نسیمی سوی صحرا می روم
ذره ام لیکن به خورشید می رسم
قطره ام .. اما به دریا می روم
دوستان!! در مردن من..زندگیست
چون !! به دیدار خدای میروم
پر گشایم نغمه زن ،،تا باغ دوست
لحظه ایی بنگر،، چه زیبا می روم
چونکه فرمان در رسد تا کوه (طور)
با (دید بیضا) چو (موسی) می روم
دیده ام در خواب خوش ،،فردوس را
از پی تعبیر رویا ،، می روم
تا نپنداری اسیری خاکی ام
چون ملک تا آسمانها می روم !!!
مهم نیست که جدایی چه موقع
و در کجا به سرغ ما می آید!
مهم این است
که هر موقع و هر کجا آمد!
ما در آنجا نباشیم
* امیر امیری *
سوت مزن ای یارب
سوت پایان همین روزها را
سوت اتمام کنارش بودن
تو مزن سوتت را
تا شوم من کروکور
تا نبینم که بردی به دهان
سوتت را
تا نبینم که دمیدی بر آن
تا کنی اعلام
وقت تنهایی من!
چه بگویم ؟
هر چه گویم غلط است
حرف من که غلط است
عملم هم غلط است
هر چه باشد
حرف من بی جا نیست
تو مزن سوتت را
تا شوم من کرو کور
چون همیشه تنهام
تک و تنها و غریب
مردی تنها و اسیر!
چون اسیر مهرم!
چون همین چند روز است
وقت همراهی و همیاری او
وقت همراهی آن یار عزیز
با من یکه تنها و اسیر
سوت مزن ای یارب!
تو مزن سوتت را
تا شوم من کرو کور
* امیر امیری *
آیا براستی عشق و علاقه به مانند کالا است که هر روز شاهد معاوضه آن در کوچه و خیابان هستیم ؟
امروز برای تو جان می دهد و فردا برای دیگری !
گویندبا محبت انسان جذب فرد مقابل می شود پسمگر تو به او محبت نمی کنی که می رود ؟
آیا براستی هر روز این قدر محبت در خیابانها ردو بدل میشود که هر روز بدنبال این گنج فساد هستیم ؟
کاش با زیاد شدن عشق و محبت، این دو نیز پاکتر می شدند، پاکتر از برگ گل !
براستی که عشق برای پاکان است
نه برای ناپاکان و دلالان عشق و محبت
* امیر امیری *