نیاز آدمها بهانه ای شده برای دوست داشتنت
نیاز که نباشد
از احترام و دوست داشتن هم خبری نیست
و کاش میفهمیدیم
که فرق است
میان نیاز داشتن و دوست داشتن
امیر امیری
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز در پولِ نانِ خود وا مانده ایم
امیر امیری
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
عجب دروغی ست که گویند
پایان شب سیه، سپید است
گاهی
عشق را جای بگذار و بگذر
قدیمی تر می شود
جاافتاده تر و دلچسب تر
ولی فراموش نمی شود... هیچگاه
امیر امیری
خنده کنج لبم
از سر عادت مانده
عادت کودکی است
که چنین جا مانده
امیر امیری
نیسیتی!
اما همیشه حرفی برای گفتن هست
حزفهایی پر از...
اما در خیال
گویی با حرفها هم می شود تو را در آغوش گرفت!
امیر امیری
گذشت خوبی ام از حد
به شک دچار شدند
به احترام کمی خم شدند
سوارم شدند...!
به روزهایی رسیدیم که دیگر
چند شنبه ها مهم نیست
آدمها و روزها همه جمعه اند!
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
صائب