ما به روزهایی پر از درد
به چشمانی پر از اشک
چه عادت کردیم
امیر امیری
در جمع مزن زخم
که در خلوت خود،
عذر بخواهی
امیر امیری
نکند آخر قصه ما بد بشود
تلخ شود مثل جهنم بشود
امیر امیری
به انسانهای حقیر
بیش از حد شعورشان
بها ندهدید
و احترامشان نگذارید
هار می شوند و گاز می گیرند
اینها عادت کرده اند
به دریوزگی احترام
امیر امیری
گاهی لازم است که
آدمهای اطرافمان را از قاب
ثروت ؛ تحصیلات ، پست و مقامشان
جدا کنیم
شاید اصلا آدم نباشند
امیر امیری
شاید روزی برسد
که داشتن لقمه ای نان
و زنده ماندنمان
عاملی شود
برای فخر فروختن به دیگران
امیر امیری
مرا که دیوانه توام
این عشق
خواهد کشت
امیر امیری
به خاطر تمام لطف هایی
که در حق انسانهای
احمق کرده ایم،
صدها عذرخواهی به خودمان بدهکاریم
امیر امیری
کاش یاد بگیریم که بیشعورها را،
با هر سطح سوادی
و با هر پست و مقامی،
بزرگ و محترم نشماریم
کاش یاد بگیرم برای منفعت خودمان
و به بیشعورها باج ندهیم
کاش یاد بگیریم
با بیشعورها نگردیم
تا
بیشعور نباشیم
و اما
ایکاش بدانیم
سخت نیست ملیجک بیشعورها نبودن
امیر امیری
منم آن کارمندِ بی نام و نشان
که دنیا ندارد زِ من یک نشان
همه حق خوری ها زِ حق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم! که بر باد رفت باورم
اوایل زِ کارم شدم مفتخر
که دنیا ندارد بجز من دگر
ولی اندکی بعد چونکه گذشت
حباب غرورم زِ مستی شکست
مدرکم هم ندارد دگر ارزشی
در این مهد آشوب و این سرکشی
چه گویم ندارم چو راه فرار
از این جای بی قید و بی بند و بار
در اینجا همه دم زنند از شعار
که شاید بمانند به پُستی زِ کار
در این روزگار پر شور و حال
عده ای هم شدند ماری خوش خط و خال
زِ پست های بالا شدند مُفتخر
که حتما ندارند بجز او دِگر
زِ مستی بخوانند همه یک شعار
که پُست برتر از دانش است و زِ کار
چه گویم که اکنون در این وقت و حال
شدند روسیاه مثل رنگ زغال
به پایان رسد عمر این یک مدیر
ولی پُست همان باشد و صدها امیر
همه گویند که این میز نکرده به هیچ کس وفا
ولی بر سرش می کنند جنگ و دعوا به پا
چه گویم، غرض وصف حال بود و بِس
که آنهم زِ نامم پیداست پَس
منم آن کارمند بی نام نشان
که دنیا ندارد ز من یک نشان
شعر:
* امیر امیری *
یک شعر قدیمی به تاریخ
1388.9.28