دوره راهنمایی بودم که تو ایام عید عمو ماشاالله(عموی بابام) از اصفهان اومده بود خونه ما.
آدم خوب و دنیا دیده ای بود
یک روز که تو خونه ما میانجی گر بحث زن و شوهری یکی از آشناها شده بود، وسط پادرمیونی و وساطت، یکهو دستش رو گذاشت روی قلبش و چشماش رو بست، همه فامیل هول شدند و دویدند طرفش... یکی آب میورد، یکی آب قند.... پدر و مادرم هم میخواستند زود ببرنش بیمارستان.
کمی که گذشت چشماش رو باز کرد و با یه لبخند گفت خوبم... همه نفس راحتی کشیدند اما بازهم توجه همه سمت عمو ماشاالله بود که نکنه دوباره حالش بد بشه
تو عالم نوجوانی و خامی، به خودم گفتم چه مریضی باکلاسی، کمی دستت رو میذاری رو قلبت و همه هم بهت توجه میکنند، و هر وقت خواستی میگی خوبم، کاش منم از این مریض ها بگیرم
یک روز که تو پذیرایی، روی مبل نشسته بود و سرش تو روزنامه بود، دل رو زدم به دریا و بهش گفتم عمو چه مریضی باکلاسی دارید ها... همونجور که سرش تو روزنامه بود گفت چطور؟
گفتم: آخه وسط بحث دست گذاشتی رو قلبت و بحث رو تمام کردید، همه هم مراقبتند، دعا کن منم اینطور بشم
سرش رو از روزنامه آورد بیرون و کمی نگاهم کرد و با همون لحن آروم و شیرینش گفت: خدانکنه عموجان... من درسته گفتم خوبم، اما خوب نبودم، این اصلا خوب نیست که تا عصبی بشی قلبت بگیره و دردش تا 1-2 ساعت بعدش هم ول کن نباشه ... ایشاالله همیشه سالم باشی عمو جان، دیگه از این دعاها نکن.
حدود 30 سال گذشت
و حالا من خودم درگیر همون بیماری هستم که روزی دعاش رو کردم
چند روز پیش تو یه مهمانی، یکهو قلبم شروع کرد به تپش، دستم رو گذاشتم روش و چشمامو چند لحظه بستم و تو خودم مچاله شدم
همه نگران شدند و دورم رو گرفتند و اصرار داشتن که بریم بیمارستان، قرصم رو خوردم و برای اینکه نگرانی اطرافیانم رو کم کنم، با خنده گفتم خوبم، خوبم، دیگه عادت کردم دیگه به بازی هاش
اما خودم میدونستم که خوب نیستم و درونم چه دردی داره
کمی که گذشت همون بحث عادی شروع شد و اما همه نیم نگاهی بهم داشتند
یکهو نگاهم افتاد به ویدا کوچولو که به طرز خاصی نگاهم می کرد،
اومد پیشم و گفت: عمو امیر مریضیت چیه؟ چقدر باحال بود و خندید
یکهو این خاطره 30 ساله برام زنده شد و دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و ....
و بعدش رفتم تو فکر 30 سال پیش و اونروز و عمو ماشالله
و حالا من موندم و یه قلبی که هر وقت دلش بخواد می گیره و هروقتم بخواد ول می کنه
(امیر امیری)
آخرین پناه بعضی از ما آدمهای پر فکر خوابیدنه
که اون رو هم فکر و خیال شبانه
نابود میکنه
(امیر امیری)
در قمار تلخ دنیا، بردنی در کار نیست
بخت هم گر یار باشد، عمر با من یار نیست
خسته ام از خستگی بی امان
خسته از سگ دو زدن در این جهان؛
خسته ام از این جهان بی وفا
خسته از دنیای پر مکر و ریا؛
خسته ام از این همه کار عبث
خسته از تکرار صدها جر و بحث؛
خسته ام از این همه جنگ و جدل
خسته از دنیای بی شعرو وغزل؛
خسته ام از اینکه دنیا پر غم است
خسته ام از اینکه نامم آدم است
( امیر امیری )
در جنگ میان من و تو برد نداریم
عاشق شده ایم قدرت پیکار نداریم
(امیر امیری)
همه عمرم بماندم که ببینم
چه وقت میرسد از دوست خبر
همه عمرم بگذشت و
نشد هیچ خبر
(امیر امیری)
نیاز آدمها بهانه ای شده برای دوست داشتنت
نیاز که نباشد
از احترام و دوست داشتن هم خبری نیست
و کاش میفهمیدیم
که فرق است
میان نیاز داشتن و دوست داشتن
امیر امیری
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز در پولِ نانِ خود وا مانده ایم
امیر امیری
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
عجب دروغی ست که گویند
پایان شب سیه، سپید است