تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی
چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر 12 ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.
غالبا"این منم که بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا که با یک s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!
ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»
راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!
امین یک پسر «ایرانی» است؛ ایـــــــرانـــی، این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود 9 روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود 2 ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه 12 ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..
امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر 8 ساله ام سراغ نداشت»!
مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟
بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.
چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود 12 شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره 2ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.
امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.
چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟
او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟
شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.
در شروع،سئوالم این بود که امین 12 ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟///
*****
میدانم خسته اید از خواندن چنین متن هایی.متن هایی که تماماً بوی غم میدهد و ناامیدی
شاید این متن را تاکنون بارها و بارها و در بسیاری از سایتها خوانده باشید، شاید قدیمی باشد اما یک حقیقت است؛یک حقیقت غیر قابل انکار.حقیقتی که بسیاری از ما ایرانیان چشم خویش را برآن بسته ایم و در خواب غفلت فرو رفته ایم تا مبادا صدای فریاد زنی تن فروش رو بشنویم که از روی اجبار تن به این کار داده است.
هرچند که این بنده حقیر هیچگاه عمل این مادر را تحسین نمی کنم،اما قبول یا رد چنین کاری دوای درد یک مادر نیست و ما هیچگاه نمی توانیم خود را در موقعیت آن مادر قرار داده به جای او تصمیم بگیرم.
آری من باز هم این حقیقت را مکتوب کردم تا آن احمقانی که میلیاردها تومان پول این مملکت را صرف کمک به غزه می کنند، سینه خود را فراختر نمایند و برگ زرین دیگری بر افتخارات(افتضاحات) خود بیفزایند.
ای ایران:
هیچکس بیدار نیست،تو هم آسوده بخواب، تو خود آسوده بخواب پیش از آنکه تو را نیز همانند مردان بزرگت(امیر کبیر) به خوابی آرام و ابـــدی فرو برند.
ایـــرانم؛آسوده بخواب که زندگی زیبـا نیست
(امیر امیری)
اقتدارت رو به پایان است،دیگر هیچگاه نمی توان تو را آنگونه که بودی دید!
تو دیگر پیر شده ای و از کار افتاده،دیگر قادر به تصمیم گیری نیستی! دیگران برایت معلوم می کنند که چه بخواهی و چه نخواهی! چه ببینی و چه نبینی! و این است رسم روزگار نامراد.
آری ای ایران من؛ من تمام کلامم با تو است و تو نیک می دانی که چه می گویم،دیگران نمی دانند که من در چه مورد با تو سخن می گویم،دیگران فکری دگــر دارند؛ اما تو معنی کلامم را بخوبی درک می کنی، میفهمی وقتی می گویم که دیگران برایت تصمیم می گیرند منظورم آن است که دیگر کسی به فکر تو نیست؛ و وقتی می گویم که که دیگران برایت معلوم می کنند چه ببینی و چه نبینی منظورم آن است که دیگران کاری می کنند که تو ویـرانی خودت را نبینی و تو در توهم باشی که آباد هستی و آزاد.
آری ای ایرانم.....
این روزها دیگر نه تنها کسی در فکر تو نیست، بلکه مَـــردُمَت را هم زِ یاد برده اند، آنان فراموش کرده اند که خودشان نیز جزئی از همین مردمند؛ آنان خود را نه تنها از مردمانت بلکه از تـو نیز بالاتر می بینند و خـونشان رنگی دگر است و شاید وطن شان جایی دگر.
برایت متاسفم که دیگر نامت بلند آوازه نیست! دیگر کلامت بران نیست! و دیگر نامت لرزه بر اندام دشمنانت نمی اندازد!.من برایت متاسفم که این روزها سراسر وجودت را ویرانی فرا گرفته و دادخواهی، چرا که تمام آنچه را که مردمانت برای تو هزینه می کنند عده ای از احمقان صرف کمک به غزه وافغانستان و عراق می کنند، و این کشورها همان جاهایی هستند که تو حتی آنان را به همسایگی خود قبول نداری چه رسد به شراکت خود! و اینان همانانی هستند که با مخدرات و جنگهای بی دلیل خود تو را به ویرانی کشاندند و نابودت کردند.
اما چرا گفتم نابودی؟! زیرا بعد از جنگ دیگر هیچگاه کسی به آبادانیت فکر نکرد! چرا که معتقدند این ویرانی ها یـادگاریست از روزهای سخت!(آری من و تو در احمق بودنشان با هم همفکریم)و بهمین دلیل هم هنوز بعد از گذشت بیست سال آبادان و خرمشهرت که روزگاری مایه افتخارت بودند هنوز هم در ویرانی بسر می برند! رود پُــر آب کـارون نیز دیگر پُــر آب نیست تا تو را سیراب کند چراکه آب آن را به جایی دیگر فرستادند تا جایی دیگر را سیراب کند، نه تو را! و خوب می دانم که ویرانه های شهر بــم هنوز هم بر روی شانه هاین سنگینی می کند و تو از این بابت ملول و دردمندی اما کاش تو هم همانند رجالت درک می کردی که غزه و عراق واجبتر از توست! هرچند که می دانم درک نمی کنی چرا که احمق نیستی!!!!
تو تشنه ای و گشنه و مردمانت نیز همانند تو در گشنگی و تشنگی بسر می برند و دردناک ترین روزهای زندگی خویش را بسر می برند.حتی آن روزگاری که تو با عراق در جنگ بودی نیز اینچنین در مضیقه نبودی ولی اینک که نه جنگی هست و نه پیکاری چرا اینچنین است! راستش را بگو، آیا تو با خودت در جنگ نیستی؟ راست را بگو تا من هم باور کنم! آیا تو با خودت در جنگی؟و اگر تو با خودت در جنگ نیستی پس چگونه است که بسیاری از مردان سیاسی تو، تیشه بر ریشه تو می زنند و کاری برای آبادانیت نمی کنند و تمام پولهای بیت المال را صرف کشورهای دیگر می کنند؟ من که نمی دانم!! مدتهاست که در پیدا کردن جواب این سئوالات مانده ام و سردرگمم.
کاش تو پاسخی برایم داشتی
کاش
من تمام زندگی خویش را در فـریــاد بـسر کردم
اما اینک مجبورم به سکوت کردن و خاموش ماندن
سکوت، برایم تلخ است و مرارت بار
چراکه این سکوت، مرا به انتها می کشاند
شب است و ساحلش آرام و خلوت بود
ولی در بطن این دریا
چه طوفانهای سهمگینی
بسوی ساحلش نیز چنگ میزد،
زدم بر سیم آخر من
پریدم در میان این دریا
بی یار و بی یاور،تک و تنها
زدم من در میان این دریا
که شاید اندکی آرام گیرم من،
ولی افسوس و صد افسوس
چقدر من خوش خیال بودم
که فکر کردم
ز یورش سوی این دریا
گناهم پاک می گردد
تنم آسوده می گردد،
چه ساعتها هدر دادم
میان آب این دریا
ولی افسوس
که بازهم خوش خیال بودم من؛
هنوز هم این تنم
بوی گناهش را می کند فریاد،
با تنی تبدار و پُر غصه
بسوی ساحل آرام،گام برداشتم من
که شاید جای دیگر، وقت دیگر
گناهم پاک گردد
دلم آرام گیرد
(امیر امیری)
خداحافظ
همین حالا که شاید برنگردم من
همین حالا که وقت رفتن غم هاست
خداحافظ
همین حالا که دلها گشته اند پر غم
که سینه گشته است پر درد و پر ماتم
خداحافظ
همین حالا که وقت مرگ رویاهاست
همین حالا که روح مرگ
میان مردمان جاریست
خداحافظ
همین حالا
( امیر امیری )
اینجا دانشگاه است؛لکن حکایتش چیز دیگریست، جدا از تمام حکایتها؛ قوانین متفاوت است، آنهم تنها به سود عده ای خاص. دانشگاه را از بیرون که نگاه می کنی بسیار زیباست ولی در باطن جور دیگر است و این همان حکایت آواز دهل است و شنیدنش از دور.
در دانشگاه انسانها طبقه بندی شده اند، همه نامی دارند مستعار؛ یکی نامش دانشجوست و دیگری استاد، اما وقتی که خوب نگاه می کنی خود را در هیج طبقه ای نمی بینی، نه نامی و نه نشانی و حتی دریغ از طبقه ای و تو را کارمند می خوانند که آنهم نامی است انتصابی و نه انتخابی، که البته این نام هم در این مهد علم و دانش بی اعتبار است و بی نشان
آری اینجا دانشگاه است؛ مکانی برای علم و بالطبع آن عدالت، اما این تنها یک رویاست و واقعیت جور دیگر است و ما چه خوش خیال بودیم که فکر می کردیم عدالت رهرو علم است و دانش و نه جاهلیت.
دانشگاه را تنها به دو دسته استاد و دانشجو تقسیم کرده اند و دیگر هیچ سخنی از کارمند نیست چراکهمسئولین این محیط علمی معتقدند که اگر نامی هست و اعتباری، تنها به کوشش آنهاست و دیگران هیچ سهمی در این نام و آوازه ندارند، آنها همه چیز را برای خود می خواهند و همه قوانین را به نفع خود تغییر می دهند، اینجا خبری از عدالت نیست و آنچه که در اینجا بیداد می کند حق خوریست، موجی از افترا و تهمت در همه جا فراگیر شده است، همه تو را مقصر می دانند و تو را مسبب تمام بدبختی های این اجتماع دلخوشکنک و پر آشوب می دانند، در حالیکه آنان خود پاکند و منزه و شاید در زمره معصومین! من که نمی دانم اما هرچه هست مقصر ما کارمندانیم و بس.
اینجا تو جایگاهی در موفقیت ها نداری و تنها در زمان شکست و مشکلات است که همه یادی از تو می کنند، اما یادشان بخاطر محبتشان نیست بلکه بدنبال کسی هستند که انگشت اتهامشان را بسوی او بگیرند و او را مقصر بخوانند و این میان هم چه کسی بهتر از کارمند این دانشگاه پرلغزش! و هرچقدر هم که فریاد کنی و بیگناهی خویش را داد زنی، صدایت به هچ جایی نمی رسد زیرا اینجا تریبونی برای فریاد عدالت خواهی و احقاق حق نیست، اینجا کسی از قشر کارمند در هیچ جایگاهی جای ندارد جز آنان که دستمالی در دست دارند و دستمال دیگری به گردن.
آری اینجا دانشگاه است، مهد علم و دانش، اما همه مسئولین با ادعای به علم و دانش خویش، چشمها و گوشهای خویش را بسته اند تا مبادا حقایق را ببینند و یا صدای عدالت خواهی کارمندان را بشنوند، آنها خود را مقصر این بی عدالتی ها نمی دانند ومعتقدندکه در تصمیمات خود بی اشتباه هستند زیراعنوانی از بسیج و بسیجی را یدک می کشند.
آری براستی که در این روزها مسئولین نه به لحاظ شایستگی بلکه به سبب فعالیتهای بسیجی خود در رأس امور قرار می گیرند و با توجه به اینکه اینان فاقد هرگونه اطلاعات مدیریتی هستند باعث ایجاد مشکلات بیشماری برای دانشکده و دانشگاه خویش می گردند و در این میان هم کسی ضرر نمی کند جز کارمند زحمت کشی که بخاطر ترس از اخراج مجبور به سکوت است و خاموشی، چون خوب می داند که هیچ مرجعی برای رسیدگی به شکوایه های این قشر زحمتکش وجود ندارد زیرا در مراجع بالاتر هم حکایت همین است و قصه ادامه دارد.
در اینجا دیگر همه چیز عادت شده؛ زور و ارعاب برایمان عادی شده، حق خوری عادی ست و متهم شدن نیز همچنین. دیگر بدنبال دلیل نیستیمچراکهمی دانیم ما محکومیم، محکوم به کارمند بودن و کارمند ماندن.در این دانشگاه دیگر همه چیز برایمان عادی گشته است، حق خوری امری است روزانه، تهدید و زور و ارعاب نیز عادیست؛ چه برای ما و چه برای آنانی که حق ما را پایمال می کنند و از هیچ کس واهمه ای ندارند، زیرامعتقدند معصومند و بی اشتباه و مبری از هرگونه گناه و لغزش.
این روزها استمداد عدالت خواهی کاریست بیهوده؛ چراکهاین قصه ادامه دارد و تو تا ابد محکومی؛ محکومی بنام کارمند و محکومی بنام فردی همیشه مقصر و باز هم محکومی آنهم تنها به جرم اینکه نامت را کارمند نهادند.
منم آن کارمند بی نام و نشان
که دنیا ندارد زمن یک نشان
همه حق خوری ها زحق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم که بر باد برفت باورم
اوایل ز کارم شدم مفتخر
که دنیا ندارد بجز من دگر
ولی اندکی بعد چونکه گذشت
حباب غرورم ز مستی شکست
مدرکم هم ندارد دگر ارزشی
در مهد آشوب و این سرکشی
چه گویم، ندارم چو راه فرار
از این جای بی قید و بی بند و بار
در اینجا همه دم زنند از شعار
که شاید بمانند به پُستی زکار
در این دانشگاه پر شور و حال
مدیران شدند ماری خوش خط وخال
ز پستهای بالا شدند مفتخر
که حتماً ندارند بجز او دگر
ز مستی بخوانند همه یک شعار
که پُست برتر از دانش است و زِکار
چه گویم که اکنون در این وقت و حال
شدند روسیاه، مثل رنگ زغال
به پایان رسد عمر این یک مدیر
ولی پست همان باشد و صدها امیر
چه گویم که این میز نکرده ست به هیچ کس وفا
ولی بر سرش کرده اند جنگ و دعوا به پا
چه گویم غرض وصف حال بود و بس
که آنهم ز نامم هویداست پس:
منم آن کارمند بی نام و نشان
که دنیا ندارد زمن یک نشان
همه حق خوری ها زحق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم که بر باد برفت باورم
چه گویم که بر باد برفت باورم
( امیر امیری )
ماندم که ببینم چه وقت میرسد از دوست خبر
همه عمرم بگذشت نشد هیچ خبر
هرچه گویم باز سکوتم بهتر است
این سکوت هم ناشی از درد من است
هرکه بامن یار شد کاشانه ام ویران بکرد
دوستیم باور بکرد و حرمتم بر باد کرد
معرفت امروز شده بازیچه ای
چون یه شیشه، تکه سنگ یا تیشه ای
بی سبب از عاشق معما ساختند
نرمی دل را زسنگی ساختند
( امیر امیری )
در شگفتــم؛
در شگفتم که چرا در مکانی که پر است از مردان پر مدعا،
شعار می دهند و بر روی پارچه ای می نویسند:
کجایند مـردان بی ادعـا؟
هرچند که،
خودشان نیز خوب می دانند بی ادعایی در میانشان نیست!
( امیر امیری)
هر کسی در وقت خود زیبائیش چند صد برابر می شود
وای از آن روزی که دیو هم فکر کند که سیرتش زیبا شده
(امیر امیری)
در یک تضادم
در تضادی میان سکوت و فریاد
گاهی سکوت را ترجیح می دهم و گاهی عُقده ای دارم برای فریاد.
آری سکوت می کنم اما سکوتم از رضایت نیست، ولی نمی دانم چرا عده ای سکوتم را حمل بر ناتوانی ام در جواب می دانند در حالیکه سکوت می کنم تا مبادا حرفهایم باعث رنجشی گردد، و اینک که از سکوتم چنین تعبیری گشته است من نیز بر دوراهی سکوت و فریاد رسیده ام؛ چراکه دیگر خسته گشته ام از این سکوت.
کاش می دانستند که سکوتم از ناتوانی نیست
کاش می دانستند که سکوتم نوعی احترام است و تکریم دیگران
وکاش می دانستند که این سکوت گویای هزارن سخن ناگفته است
و کاش می دانستند که این سکوت هم پایانی دارد و شاید دلیلش همان آرامش قبل از طوفان است و بس.
سکوت بهتر است یا فریاد؟
و کدامیک بهتر است؟
سکوت یا فریاد؟
(امیر امیری)