فرستنده : امیر
گیرنده : هیچ کس
موضوع : بی وفایی یک رفیقِ نا رفیق
وقتی که دست میدادی گرمی دستات دلگرمم میکرد
چشمهای زلالت برق میزد
لبخندت خیلی دوست داشتنی بود
امـــــا
اما نمیدونستم که دستهات رو روی گاز میگیری تا گرم بشه
نمیدونستم که تو چشمهات لنز میذاری و چند دقیقه قبلش به یه لامپ نگاه میکنی
نمیدونستم که در تمام مدتی که داری لبخند میزنی همش داری به ساده دلی من میخندی
نمیدونستم
نمیدونستم رفیق
نمیدونستم دوست عزیز
وای که من چقدر ساده بودم که تمام کلمه رفاقت رو در تو معنا میکرم
و تمام دوستی رو در وجود تو میدیدم
وای که من چقدر ساده دل بودم
اما تو هم
غرور رو بیخیال شو
برای چند لحظه بیخیال شو
همشون رو برای چند لحظه ...فقط برای چند لحظه بذار کنار و برگرد
برگرد و نگاهی به پشت سرت بنداز
لازم نیست کاملاً برگردی
نیم نگاه هم کفایت میکنه
حداقل گوش کن
یعنی واقعاً تو این صداها رو نشنیدی
کمی غیرت بد نیست
برگرد تا ببینی که در این مدت چکار کردی ؟
کمی گوشهات رو تیز کن تا بشنوی صدای شکستن دلهایی رو که مسبب تمام اونها تو بودی
برگرد
گاهی برگشت لازمه
نه اینکه برگردی برای جبران ...نه !!!
برگرد تا درس عبرت بگیری...برای آینده خودت
ادعای دوستی کردی!!!قول رفاقت دادی
و از همه مهمتر فقط ادعای صداقت داشتی
من ساده دل هم رفاقت و صداقت تو رو پذیرفتم
اما هیچوقت نخواستم قبول کنم که تو صادق نیستی
اما برگرد
نمیدونم ...اما احساس میکنم که این روزها دل شکستن مد شده
همه جا ؛؛؛ کسی هست که دلی برای شکستن داشته باشه...دلهای ساده ای که فقط منتظر یه تلنگرند
مقصر تو نیستی
این روزها رفاقت شده دروغ و نیرنگ
تا وقتی بهت احتیاج داره کنارته
اما وقتی کارش تموم شد ..رفاقت و صداقت هم تموم میشه
اما تو برگرد
سلام، احوالپرسی، همراهی، بودن،ماندن، سختی، شادی، و حتی خداحافظی چیزهایی هستند که احتیاج به صداقت و دوستی دارند.
صداقت ؟؟؟ کلمه جالبیه!
اما این صداقت باید معنا پیدا کنه و اونوقته که زیبا میشه
اما....همیشه باید همینجا توی صندوقچه دلمون به عنوان یک حسرت به اون نگاه کنیم و اون رو در هزار لای دلمون قایم کنیم تا مبادا نشست و برخاست با نارفیقان ما رو هم نارفیق کنه
بــرگـــــرد
فقط یک نگــاه
نگاهی که امیدوارم با تمام کوتاهیش ،،، تفکر زیادی در ادامه اون باشه
برگرد تا شاید بفهمی....
برگرد چون بزودی دل خودت هم شکسته میشه
(( لطفاً به خود نگیرید))
انـدر ستـایش مقـــام خـــــر
کاش یکی بود جای من می نوشت. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من حرف می زد. کاش یکی بود جای من سکوت می کرد. کاش یکی بود جای من گوش می داد. کاش یکی بود جای من می خندید. کاش یکی بود جای من نگاه می کرد. کاش یکی بود جای من فکر می کرد. کاش یکی بود جای من دروغ می گفت.کاش یکی بود جای من احترام می گذاشت.کاش یکی بود جای من توهین می کرد. کاش یکی بود جای من متنفر می شد. کاش یکی بود .....یه لحظه دست نگهدار بذار واقعیت رو برات روشن کنم:
«1-از خواب بیدار میشی
2- غذا می خوری
3- کار میکنی
4- غذا می خوری
5- می خوابی
و دوباره از اول.این قانونه اگه نمی تونی رعایتش کنی بزن به چاک.تازه ما بهت میگیم کی بخوابی
کی بیدار بشی چی بخوری و چه کار بکنی.سئوال کردن هم ممنوعه»
یه نفر رو می شناختم که می گفت زندگی جبر مطلقه تو نمی دونی وقتی از یه چهار راه رد می شی چه اتفاقی می افته اما خدا می دونه که توی اون لحظه قراره یه ماشین زیرت کنه و بفرستت اون دنیا پس زیاد زندگی رو سخت نگیر. نتیجه اخلاقیش اینه که بی خیال همه چیز شو غیرت میرت رو هم بریز دور اصلاً شخصیت کیلو چنده اگه بهش حساس بشی بیشتر عذابت میده تو این دوره زمونه اگه حرف خورت خوب نباشه کلات پس معرکه ست.
کاش یکی بود جای من بی خیال می شد. کاش یکی بود جای من جلوی زبونش رو می گرفت. کاش یکی بود جای من چشماشو راحت می بست و رد می شد. کاش یکی بود جای من نقش گوسفند رو بازی می کرد مثه گوسفند سرشو مینداخت پایین مثه گوسفند بع بع می کرد و مثه گوسفند هر وقت می خواستن سرشو می بریدن.
اما من گوسفند نیستم شاید شبیه خر باشم شاید مثه خر جفتک بندازم شاید مثه خر گوشام دراز باشه شاید مثه خر بی عقل باشم اما گوسفند نیستم. یعنی هنوز نتونستم نسبت به توهین بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شخصیتم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم نسبت به شعورم بی تفاوت باشم هنوز نتونستم خودم رو به کوچه علی چپ بزنم هنوز نتونستم ادای آدمهای هالو رو در بیارم.
من گوسفند نیستم .چون مثه گوسفند ها برای علف چرا گاهمو ترک نمی کنم ترجیح می دم مثه خرها سر جام بایستم حتی اگه از گرسنگی بمیرم. چون مثه گوسفندها قبل از اینکه چیزی رو نفهمیده باشم سرم رو پایین نمی اندازم ترجیح می دم مثه خرها سرمو بالا بگیرم بشنوم و نفهمم. چون مثه گوسفند ها ترسو نیستم ترجیح می دم مثه خرها بایستم و فرار نکنم. چون مثه گوسفندها خودم رو به اون راه نمیزنم تا مهلت سر بریدنم فرا برسه ترجیح می دم مثه خرها این قدر بار ببرم تا زیر کار بمیرم. چون مثه گوسفند ها فرار کردن و قایم موشک بازی بلد نیستم ترجیح میدم مثه خرها بمونم و دیده بشم. چون مثه گوسفند ها از ترس یک روز زندگی بیشتر حرفمو نمی خورم ترجیح می دم مثه خرها عر عر کنم تا همه صدامو بشنوم.
اگه از هر کسی بپرسی خر بهتره یا گوسفند جوابش مشخصه اما شاید من با همه فرق داشته باشم شاید خریتم بهم اجازه نمی ده گوسفند باشم شاید ننگ خر بودن برام از انگ نفهم بودن با ارزش تره پس لطفاً با من مثل گوسفند ها رفتار نکنید. باید به یه خر بگی چکار بکنه چون اون حالیش نیست چون زبون ایما و اشاره رو نمی فهمه شاید لازم باشه یه موضوع رو بهش بگی تا تو کلة پوکش فرو بره. یه خر نمیتونه مثه گوسفند وایسه تا هر کسی هر جور دلش خواست بهش توهین بکنه.
گفت بس جدّند و گرم اندر گرفت گر خرم گیرند هم نَبوَد شگفت
من خر هستم اما هنوز خوب می بینم.من خر هستم اما هنوز خوب احساس می کنم.من خر هستم اما هنوز شعورم به خیلی چیزها می رسه.من خر هستم اما هنوز خیلی چیزها را میتونم بفهمم.من خر هستم اما هنوز انتظار دارم مثه آدمها با هام رفتار بشه. من خر هستم اگه حرفی برای گفتن با خرها وجود نداره لا اقل اونها رو گوسفند فرض نکنید.
(( اهــــدایی به یک دوست ))
گاهی وقتها آرزو میکنم تا زودتر همه چیز تمام بشه
گاهی هم برعکس !!! آرزو میکنم که حالا حالاها ادامه پیدا کنه...
عده ای عقیده دارند که این روزها،،روزهائیه که ظلم و ستم همه جا پر شده
اما عقیده من اینه که بیشتر از ظلم،،،حق خوری و بی انصافی همه جا پر شده
هر چند که اونهم نوعی ظلمه،، اما این یکی این روزها مُـــد شده/
وقتی افرادی رو میبینم که به نان شب خودشون محتاجند دلم میگیره،،
ووقتی میبینم که همین افراد هزار درد و مشکل دارند و روزی صدها با آرزوی مرگ میکنند منهم از خدا میخوام تا هر چه زودتر این دنیا به پایان برسه
ولی وقتی زیبایی های این دنیا رو میبینم دلم میخواد تا بیشتر پابرجا باشه.
چند روز پیش بود
آژانس ماشین نداشت ؛؛ منم چون خیلی عجله داشتم رفتم تا شاید ماشینی پیدا کنم
وقتی از دور میومد دودل بودم که بهش اشاره بدم یا نه؛؛ چون ظاهر ناجوری داشت
فقط اسمش RD بود ولی هیچ شباهتی به RD نداشت
وقتی سوار ماشینش شدم؛؛ از بوی بنزین سردرد گرفتم
داخل ماشینش هم بهتر از بیرونش نبود
از بابت ماشینش عذر خواهی کرد و شروع به صحبت و دردودل کرد
از مسائلی گفت که هر چقدر هم که ریاضیاتت خوب باشه نمیتونی این اعداد و ارقام رو با هم جمع و تفریق کنی ،،، نمیتونی طوری حساب کنی که دخل و خرجش با هم جور باشه
از بدی زمونه گفت و از هزار درد بی درمونی که داشت
از اینکه بخاطر سرطانی که داشت از کار بیکار شده بود
و تنها با ماهی دویست هزار تومانی که بابت بیکاریش از بیمه میگیرفت زندگیش رو میگذروند
از اینکه باید ماهیانه جهارصد هزار تومان پول دارو بده شکایت داشت
و از اینکه تحت شیمی درمانیه و بخاطر همین تمام موهاش ریخته این موضوع بدجوری اذیتش میکنه و کمی هم عصبی شده،
و دیگه اینکه با این ماشین کار میکنه تا شاید پولی نصیبش بشه ،، البته اگر بنزین گیرش بیاد و گرنه که....
من که هر چی فکر کردم نتونستم خودم رو جای اون بذارم
نتونستم ؛؛چون تصمیم گیری مشکله؛؛
چون نتونستم تصمیم بگیرم که اون پولی رو که در میارم برای داروهام کنار بذارم یا برای خرج زن و سه بچه؟؟
میگفت که بیشتر از بیست بار رفته حلال احمر تا تونسته تنها پول یکماه داروهاش رو از اونها بگیره
اون تمام اینها رو تحمل کرده بود
اما یه چیزی خیلی آزارش میداد
خیلی دلسردش کرده بود
میگفت که وقتی میره بیمارستان تا شیمی درمانی بشه؛؛ عده ای عراقی میان برای مداوا و یک نماینده از ایران هم همراهشونه که با ماشین میارنشون و بعد هم میبرنشون و در همون بیمارستان داروهایی رو که مردم ایران ما و منجمله همین آقا باید ماهانه مبلغ کلانی در ازاش پرداخت کنند ،،بصورت رایگان در اختیار این افراد عراقی قرار میدند.
میگفت که همه چیز رو تونسته تحمل کنه ؛؛ اما این رو دیگه نمیتونه///
چیزی که منهم نمیتونم ببینم
نمیتونم ببینم که داخل کشور خودمون دارن مردم خودمون رو غریب کُش میکنند
اما عده ای از سیاستمداران ما برای جلب نظر جامعه بین الملل دارند مردم کشور رو در زیر فشار مالی و اقتصادی شدید قرار میدند تا بتونند به هدفشون برسند.
بهترین اجناس به عراق و لبنان صادر میشه،،بهترین امکانات از ما گرفته میشه تا اونها بتونند ....
ایـــــران شــده دایــه عــزیـــزتـــر از مــادر
و مردم ایران شدن سپر بلای یک عده از خدا بی خبر
اونهـــا دنبـــال ثـــوابنـــــد
چیزی که من مطمئنم نصیبشون نمیشه،،، یعنی امیدوارم که نشه/
کسی رو دیدم که سرش رو بالا میگرفت و با افتخار از کمک به کشورهای دیگه میگفت؛؛
میگفت که تا حالا چقدر جنس براشون فرستاده
اما بنظر من اون باید شرمنده باشه ؛؛ شرمنده باشه چون مردم ما گشنه هستند
چون مردمی رو داریم که شبها سر گرسنه رو بالش میذارن...
کسانی رو داریم که روزها و شبها شرمنده زن و بچه های خودشونند ؛؛چون نتونستند از عهده زندگی بر بیان///
یه زمانی ،، یه روزی ،، ضرب المثلی بود که میگفت::
چـــراغــی کـه بـه خـــانــه رواست ؛؛ بــه مسجــد حــرامــه
امــا حـالا ؛؛ امروز ؛؛ همین ضـرب المثل بــر عکس شده
چــــراغـــی کــه بــه مسجــــد رواست بــه خـــانه حــــــرام است
خاطره ای از یک مادر::
یک داستان:
یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم.
گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»
چندین سالِ پیش وقتی که خیلی کوچیک بودم هیچوقت فکر نمیکردم که روزی تشکیل خانواده بدم .... نه اینکه قدرت این کار رو در خودم نمیدیدم !! نــه !!!
بلکه در خونه پدر و مادرم اونقدر شاد بودم که اصلاً به این موضوع فکر نمیکردم
جمعی صمیمی که گاهاً دعواهای بین ما بچه ها هم اون رو قشنگتر و صمیمی تر میکرد
سفره ای که باید حتماً با بودن تمام اعضای خانواده پهن میشد
و جمعه هایی بهتر و زیباتر
وقتی هم که بزرگتر شدیم و به قول معروف از آب و گِل در اومدیم
جمعه هامون رنگ دیگه ای گرفت
و با وجود خواهرزاده هام اون روزها قشنگتر شد
پدرم استاد درست کردن غذاهای منقلی بود و بالطبع ما هم همینطور ... و مجبور به کمک بودیم
غذاهایی مثل :: کوبیده ؛؛ کباب مرغ ، بریان و یا همبرگر زغالی و ده ها غذای دیگه که وقتی پدرم وقت آزاد داشت درست میکرد
تمام روزها سرگرم کننده بود
اما جمعه وقت بیشتری رو برای با هم بودن داشتیم
تو زمستون ؛؛ تو ایوون می نشستیم و منقل رو پر زغال می کردیم و زیر زغالها رو هم کلی سیب زمینی می ذاشتیم تا.....
اما حالا دیگه نه !!!!
پدر و مادر و برادری که کیلومترها دورتر از اینجان
و زندگی ای که دیدن اقوام رو کمی مشکل تر کرده
و خانه هایی که تبدیل به قفسی شدند بنــام آپــارتمــــان
واقعاً که دلم برای اون روزها تنگ شده
دوست دارم که تنها یک بار دیگه اون روزهـــا تکـــرار بشه
هر چند که این آرزویـــی محاله.
هر چند که الآن هم به لطف خدا زندگی خوب آرومی دارم
امــــــا باز هم
گاهی وقتها فکر میکنم که کاش همونطور بچه می مـــونــدیم
کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم
و کــاش.....
اما باز هم همه اینها یک آرزوی محالند
روزهایی که خیلی از ما ایرانیها آرزوی تکرار اون رو داریم
اما میدونم که
محــــالــــه
محـــال
آآآآه ه ه
گریه مکن که سرنوشت
گر مر از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آیینه ی کیست
او که با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر باد
این گناه از دست او بود
این گناه از دست او بود
ای شکسته خاطر من
روزگار از جان من
ای درخت پر گل من
نو بهارت ارغوان داد
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من
قصه ی سنگ و صبور بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صبرم بود
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
ای شکسته خاطر من
روزگار از جان ما باد
ای شکسته خاطر من
روزگار از جان من
ای درخت پر گل من
نو بهارت ارغوان داد
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
میگن خدا شناخت و شاخش نداد
کی رو ؟؟
اما سم محکمی دارند
و لگد های وحشتناکی هم میزنند
کی؟؟
پس شانس آوردیم که شاخ ندارند
چون اونوقت نمیدونستیم که باید حواسمون به شاخشون باشه یا به لگدهاشون
کی رو میگی بابا ؟؟
واقعاً حکمت خدا رو بنازم که شاخش نداد
چون تو این دوره و زمونه بگی نگی اطرافمون از این جور ...... هست
کی؟ چی؟ کجا؟ بگو دیگه دقمون دادی تو؟؟
اَه ه ه ه ه ه باباجان من،،،
خــــــر
خــــــــر
فهمیدی؟؟ خــــــر
دارم در مورد خرا حرف میزنم
جان پدرت ول کن دیگه
(امیر امیری)
اشک چیست
فرجام محبت، در عشق
آرامش و عزت، در چشم
یا ترس؟
این چنین نیست!
اشک قصه تکرار است
آغاز سجود ...
توبه ی چشم ز عشق !
اشک
شعله آتش درد است
جدا از دل نیست
بید مجنونی ست
خم گشته ز بار غم و آه
بوته ى اسفند است
که پر از خالی هاست
اشک پایان نیست!
اشک آغاز وجود است
آسمانی سبزست
اشک احساس وجود موج است
سرنوشت دریاست
شاعر: مصطفی عرب عامری
نردبانی دارم
آرزویی در دل
چشمهایی دارم
اشک گون بی محمل
ودلی دارم
سخت در عشق گرفتار (احمق)
و صدایی که به لرزش گوید
دوست دارم او را .
سیم تارم ترسید
بس که با حرص بدان کوبیدم
بس که با اشک ،از او نالیدم
آسمان میبارید
ناگهان در دل من
نردبانک سر خورد
به ته چاه ابد پرت شدم
نه ، نمردم
هیچ فرقی که نکرد .
باز تنها بودم
کاشکی می مردم !
* مصطفی عرب عامری *
همه ما آدما به به نوعی از هم طلبکاریم
همیشه فکر میکنیم که حق با ماست
و این ما هستیم که میتونیم حقیقت رو ببینیم و تنها ما هستیم که کلاممون حقه !!!
حتی خیلی از ما اونقدر احساس قدرت میکنیم و در تمام عمر حقیرمون اونقدر از همه عالم و آدم طلبکار بودیم که این حس طلبکاری برامون یه عادت شده و از خدا هم طلبکاریم
و وای به وقتی که بدونیم طرف مقابلمون آدم مظلومیه
اونوقته که خودمون رو خدا میبینیم و براش حکم صادر میکنیم
اما همه اینها رو باید در جای دیگری پس بدیم
باید تقاص بدیم
وگاهی هم به انسان بودن خودمون افتخار میکنیم
ولی انگار که ما آدمها فراموش کردیم که تنها موجوداتی در این دنیا که همنوع خودشون رو میکشند ما آدمها هستیم
و انگار فراموش کردیم که آخرتی هم وجود داره
و این ما آدمها هستیم که همیشه باید به خاطر کار نکرده محکوم بشیم
و دیگه این روزها اون مثل قدیمی هم صدق پیدا نمیکنه که میگه::
سر بیگناه تا پای دار میره اما بالای دار نمیره
بنظر من این روزها::
سر بیگناه بدون محاکمه بالای دار میره
و گاهی هم وقتی داری در کار نباشه؛؛ دست ما آدمها حکم دار رو پیدا میکنه
و این یعنی یک حقیقت