در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند.
فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت وجامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او
مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس.
خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
همیشه عاشق داستانهایی مانند لیلی و مجنون ؛شیرین و فرهاد و ... بودم.خوندن اونها به لحاظ متن ادبی ای که دارند کمی مشکله، این داستان بصورت نثر دراومده که اون رو برای کسانی که مانند من علاقه مند هستند؛قرار دادم.
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
جهانی که ما در آن زندگی می کنیم روزانه آبستن هزاران فاجعه است منجمله همین ایران و حتی در شهر خودمان.
اما متاسفانه در هیچکدام از اینها؛مقام و مسئولی برای جوابگویی نیست،چراکه مسئولان فقط و فقط مسئول گرفتن مدالهای لیاقت برای انجام کارهای نیکی هستند که صدها کارمند زیردستشان انجام می دهند و آنها فجایعی را که خود مرتکب می شوند را هیچگاه قبول نخواهند کرد و این یک حقیقت تلخ است
و من حقیر گـــواهی برای این ادعای خویش ندارم جــــز تــــاریــــخ .
تاکنون بارها و بارها در مورد آنچه که در ادامه مطلب خواهید خواند نوشته ام
اما فقط نوشته ام ،چراکــــه قدرت انجام هیچ کاری را ندارم جز نوشتن .هربار با دیدن چنین تصاویری منقلب گشته و برحال چنین مردمانی تاسف می خورم.اما شاید لازم باشد که ما برخودمان هم تاسف بخوریم که در چنین زمانه ای که دنیا رو به پیشرفت است چنین تقلیدهای کورکورانه ای هنوز هم وجود دارد.
پیشاپیش از بابت تصاویری که خواهید دید از شما عذرخواهی می کنم.
شیلان دختر هفت ساله کُـــــرد در حالیکه لحظه ای لبخند و تبسم از چهره اش محو نمی شود؛در خانه همسایه با دختران همسن و سال خود به انتظار میهمانی ای که مادرش به او قول داده است نشسته است.اما واقعیت این است که میهمانی ای در کار نیست چراکه او و 5 دختر خردسال دیگر همسایگی تا دقایقی دیگر ختنه خواهند شد.
ختنه دختران عملی است که قرنها در کردستان عراق انجام میشود.
کاتیب پیرزن 91 ساله ای که از این عمل حمایت می کند می گوید: ختنه برای پاک شدن روح زن از مسائل جنسی واجب است چرا که با این عمل روح زن پاک می شود و می توان از دست او غذا خورد.او در حالیکه با انگشتش نشان می دهد میگوید قسمت بسیار کوچکی از آلت زنانه را قطع می کنند و به آن صورت هم دردی ندارد .او همچنین گفت من هم خودم و هم تمام دخترانم را ختنه کرده ام.
شیلان انور عمر هفت ساله(از دست راست نفردوم) با دختران همسایه در انتظار رفتن به مهمانی است که مادرش به او قول داده است. شیلان برای رفتن به میهمانی وارد اطاقی می شود که مادرش در آنجاست. بمحض ورودش یکی از زنان همسایه درب را پشت سر او قفل می کند و مادر شیلان از او می خواهد که لباس زیرش را در آورد. در حالیکه مادر شیلان سعی در قانع کردن او برای در آوردن لباس زیرش دارد،زن محلی دیگری مشغول آماده کردن تیغ جراحی اش (که یک تیغ ژیلت بیش نیست )می باشد. مه آروب زن 40 ساله کرد که شغل ختنه دختران در کردستان را دارد مشغول آماده نمودن وسایل ختنه می باشد. او می گوید که اینکار را برای رضای خدا انجام می دهد و کار را از مادرش آموخته که قبلا آنرا بصورت مجانی برای مردم انجام می داده است. دختران خردسال دیگر،برای دیدن مراسم ختنه به داخل اطاق می آیند. شاید آنان کنجکاوند که از سرنوشتی که بزودی در انتظار آنان خواهد بود سر در بیاورند. شیلان که تازه متوجه شده که میهمانی ای در کار نیست و چه سرنوشتی در انتظارش هست بشدت گریه می کند و سعی در ممانعت از عمل را دارد. اما به قول زنِ کُـــــــرد، باید که خواسته قدیم تر ها اجرا شود. در نتیجه راهی برای فرار شیلان وجود ندارد. در حالیکه که دست ها و پاهایش را محکم گرفته اند تا قدرت حرکت نداشته باشد ؛مه آروب دخترک بینوا را با تیغ ژیلت ختنه می کند.فریاد درد شیلان در محله می پیچد. او مدتها بعد از ختنه از درد بخود پیچید و گریست مه آروب و مادرش به شیلان تکه پارچه ای داده اند تا بین پاهایش بگذارد و از خون ریزی بیشتر جلوگیری کند. ساعتی بعد مادر او برای آرام کردن و راضی نگاه داشتن شیلان مقداری شیرینی و شکلات در یک کیسه پلاستکی به او می دهد. اما درد و زجر را در چهره شیلان بخوبی می توان دید. دختر دیگری که در همسایگی شیلان است پس از ختنه شدن در حال استراحت است و مادرش_ در این تصویر_ برای او عروسکی بعنوان هدیه آورده است. این دو دختر خردسال هم قرار بود که بهمراه 6 دختر دیگر ختنه شوند اما "مه آروب" تشخیص داد که سن آنان بری ختنه کافی نیست. دختران را پس از ختنه برای استراحت به اطاق دیگری می آورند. مه آروب خوشحال از انجام 6 عمل مشغول شمارش پولهایش است. او برای هر ختنه 4000 دینار عراقی معادی 3.5 دلار دریافت می کند.او در سال بطور متوسط 30 دختربچه کُــرد را ختنه می کند. مادر شیلان پس از عمل با چهره ای رضایتمند در حال حمل شیلان بخانه است . وقتیکه از او سئوال شد که چرا اینکار را با دخترانش میکند او پاسخ داد خودش هم نمیداند./ شاید فکر کرده اید که که در ایران خبری نیست؛اما در همین ایران هم میتوان نوای ناله و فریاد را شنید؛چراکه چنین فجایعی در همین ایران ما در حال انجام است در جایی بنام بندر کنگ(کمی دورتر از بند آزاد کیش و نه چندان دورتر از اسکلههای بندرعباس سابق«هرمزگان»). آیا؛براستی شنیدن فریاد این کودکان آنقدر مشکل است؟یا اینکه تمام مسئولین ما همگی در یک اپیدمی نابهنجار دچار نوعی مشکل شنوایی و بینایی گردیده اند؟ و یا اینکــــه.... آری اینجـــا غـــــزه نیست دهها که نه،بلکه صدها کیلومتر نزدیکتر است!! ودرجایی در همین ایران که آنجا هم برای خودش غزه ای است.
امروز ساعت 11 یه قرار مهم داشتم.ساعت 30/9 بود که سوار ماشین شدم و بدون توجه به هرچی علائم و چراغ و افسر،با سرعت 130 کیلومتر رفتم تا رسیدم؛اما واقعاً خودمم نمیدونم چطوری رسیدم اونجا!
وقتی رسیدم؛اونهایی که من رو می شناختند کلی تحویلم گرفتند و با کلی خواهش و تمنا برگه ای رو بدستم دادند و ازم التماس دعا داشتند.
با یه نگاه اجمالی متوجه شدم که در روی اون برگه تعدادی خطوط عجیب و غریب وجود داره، اونها ازم خواستن که اون خطوط رو براشون ترجمه کنم.راستش خیلی به خودم افتخار می کردم.(اما من که زبان باستانی بلد نیستم؟ خَب؛شاید این یه نوع نَت موسیقیه) بهرحال؛
باخودم گفتم کجایی بابا که ببینی پسرت داره چه کار می کنه! کجایی که بیشتر از گذشته به پسرت افتخار کنی!! کجــــایی بابا؟
چند لحظه ای که گذشت دیدم خطوط دارن حرکت می کنند و تبدیل به نوشته می شند_مثل تو فیلمها_خوب که دقت کردم تعدادی جمله فارسی پیش چشمم اومد که پشت سر هم قرار داشتند و در کنار هر کدومشون هم یه شماره قرار داشت!
اونجا سالن بزرگی بود؛با تعداد زیادی آدم _که البته چند نفریشون هم به من زل زده بودند _اما تنها سکوت بود و سکوت
بازهم چشمام رو بیشتر باز کردم و خوب به کلمه ها خیره شدم..دیگه حرکت نمی کردند و تبدیل شده بودند به جملاتی عجیب و غریب
راستش هرچقدر که فکر کردم نتونستم به مفهوم خاصی در این برگه دست پیدا کنم؛دیگه مطمئن شده بودم که یه آدم بــی ســواد اون رو نوشته،ولی منظورش چی بوده...خدا میدونه!! شایدهم فقط می خواسته کمی من رواذیت کنه!
آره حتماً همین قصد رو داشته...
من هم تصمیم گرفتم که دیگه ادامه نـدم؛بلند بشم و بااعتراض ازشون دلیل کارشون رو بپرسم
درهنگام جمع کردن وسایلم بودم که ناخودآگاه چشمم افتاد به تیتر اون برگه که نوشته بود:
امتحـــــان تجمـــــیع
جلل الخالق؛؛چه عجب بالاخره این آدم بی سواد یه کلمه درست وحسابی داخل این برگه نوشته.
اِ اِ اِ اِ اِ ...صبرکن ببینم! منظورش از امتحـان چیه که این بی سواد نوشته؟و زیر اون تیتر هم نوشته:
امتحــــــان ..... نیمسـال 87-88
وای که بـدبخـت شدم
تازه متوجه شدم که بنده سرجلسه امتحـانـم و از برگه سئوالات هم چیزی سردر نمیارم و دیگه چیزی هم تا پـایـان وقت امتحان نمونده و درست همین موقع بود که اون غــرور کـذایی مِثـل چَمـاغـی روی سرم فـرود اومد.
و اونوقت بود که از ته دل شاد شدم
میدونید چـرا؟
چون دعــایـم بـرآورده نشده بود و بــابــام اونجا نبود که ببینه گل پسرش داره چه ...... می کنه!!
* این نوشته براساس یک داستـان واقعـی و برای خـود بدبختـم در همین امروز اتفاق افتاده است
آدمی می شناسم از دوزخ
خوف و تشویش دارد و من نــه!
بس که می ترسد از عذاب خدا
هول از آتیش دارد و من نــه!
دائماَ ذکر گوید و
تسبیح در کف خویش دارد و من نــه!
قلبی آکنده از خدا و
سری باطن اندیش دارد و من نــه!
بس عجول است در رکوع و سجود
گویی او جیش دارد و من نــه!
تا رسد زِ آسمان به او الهام
دو سه تا دیش دارد و من نــه!
گویا با خدا بود فامیل
او که این کیش دارد و من نــه!
بهر ماموریت زِ بیت المال
هی سفر پیش دارد و من نــه!
برنگشته زِ انگلیس هنوز
سفر کیش دارد و من نــه!
بهر حج تمتع و عمره
کوپن و فیش دارد و من نــه!
زندگی تخت نرد اگر باشد
او دوتا شش دارد و من نــه!
پـازده تا مغازه و یک پاساژ
توی تجریش دارد و من نــه!
در دزاشیب بـاغ و در قلهک
خانه از خویش دارد و من نــه!
پـانزده تا عیـال صیغه و عقد
بی کـم و بیش دارد و من نــه!
گرچه با گرگهـا بود دمخـور
ظاهــر میش دارد و من نــه!
دانی او این همه چرا دارد؟
نمی دونم این چه حسِ عجیبیه که دارم خوب یا بدش رو هم نمی دونم؛؛تنها می دونم که یه چیزی داره روی قلبم سنگینی می کنه و این سنگینی رو با تمام وجودم احساس می کنم. نمی دونم چرا بـازهم زنده موندم؟ آره بــــــازهـــــــــم !!! بــــازهـــم !!! نمی تونم بگم دوباره،چون بیش از چند باره که باید مرده باشم اما بازهم زنده و سروحالم. شاید به قول برادرم می خوام بمیرم اما روم نمیشه و خجالت می کشم اما بـــازهـــم زنــــده ام. آدم خوبی نیستم، حتی اونقدر طیب و طاهر هم نیستم که بگم خدا دلش نمیاد منو ببره! فقط میدونم که خدا داره بهم فرصت میده. فرصت میده تا گنـــاهـــم رو جبران کنم،تا بتونم اون رو پاک کنم اما کدوم گناه؟ این همون سئوالیه که چند روزه خودمم دنبال جوابش هستم! تمام گذشته خودم رو زیرو رو کردم،،و تمام کارهام رو حلاجی؛ولی هنوز هم نتیجه ای نصیبم نشده(هرچند که فراموشی هم در این عدم نتیجه دخیله) با اینکه چند روز از اون حادثه گذشته اما هنوز هم بهت زده ام نه اینکه بگم از مرگ ترسیدم، نه! ولی؛ واقعیت اینه که من هنوز هم در شوک این هستم که چرا باز هم زنده موندم؟ چند شب پیش،من و همسرم دچار گــازگرفتگــی شدیم (گاز منواکسید کربن) که اگر ساعت 3 شب بطور ناخودآگاه بیدار نمی شدم و بخــاری رو خاموش نمی کردم؛ دیگه زنده نمی موندیم.واین یعنی یه زنـدگــی دوبـاره. بعد از مرخص شدنم از بیمارستان،دائماً دارم به این مسئله فکر می کنم ؛که چی شد من بیدار شدم؟ که چطور با اون حال بد،بازهم زنده موندم؟ اما جوابی براش ندارم جـز رحمت الهی. مدتی پیش، از خدا شاکی بودم.ولی اون قدرتش رو در فاصله خیلی کمی بهم نشون داد،اونهم 2 بار متوالــی. اول اینکه پـدرم از سکته ای که کرده بود جون سالم بـدر برد؛ و دوم زنده موندن من و همسرم؛ و در هر دو مورد هم دکترها گفتند که اگر کمی دیرتر اقدام می کردید..... دو اتفاق در 10 روز نمیدونم چرا هر بار که از خدا شاکی می شم اون قدرتش رو بهم نشون میده؛اما قدرتی که پراز رحمت و شفقت. اما این روزها هر شب خوابهای عجیبی می بینم خوابهایی در مورد مرگ یکبار خواب دیدم که کسی رو کفن کردیم و به همراه جنازه وارد اتاق بزرگی شدیم که تماماً سفید بود،خانمی پشت میزی نشسته بود و از گرفتن جنازه سرباز زد و گفت که نمی تونیم قبولش کنیم،برش گردونید وقتی از خوای بیدار شدم،ترس عجیبی داشتم؛همون روز تصمیم گرفتم که برای دیدن خانواده م برم اصفهان به محض رسیدنم به اصفهان برادرم گفت که دو روز قبل(یعنی دقیقاً شبی که من خواب دیده بودم) بابا یه سکته رو گذرنده و دکترها گفتند که خطر رفع شده و اونها هم برای اینکه ما رو نگران نکنند، چیزی به ما نگفتند. اونروز تازه فهمیدم که معنی خوابم چی بوده. اما بعد از حادثه ای که برای من و همسرم رخ داد،بازهم این خوابها شروع شده و هر شب هم ادامه داره!! چند شبِ مرتب دارم خواب می بینم که با مُــرده هـــا هستم،اما جالب اینجاست که تمام اون مرده ها بچه هستند و با من بسیار مهربونندو همشون هم سعی دارند که از تالاری که در اون هستیم برند بیرون؛ و هر چند دقیقه هاله ای از نور در سقف پیدا میشه و یکی از اونها وارد اون هاله می شه و بعد ناپدید میشه،و نکته دیگه اینه که من به همشون کمک میکنم به سمت اون هاله نورانی برند ولی هیچوقت به فکرش هم نبودم که خودم وارد اون هاله بشم. وحالا مدتیه که ذهنم خیلی مشغوله و چند روزه که یه احساسی داره روی قلبم سنگینی می کنه! دلیلش رو هم نمی دونم ؟ اما هرچی که هست روی رفتارم هم تاثیر گذاشته! دیگه نمی تونم مثل دو هفته پیش شاد باشم و سربه سر دوستام بذارم بیشتر دوست دارم ساکت باشم و تنها،،ودر تنهایی خودم به دلیل زندگی چندباره ام فکر کنم. من می دونم گناهکارم،من می دونم که یه جایی گناهی مرتکب شدم،و شاید دل کسی رو شکستم،اما زمان و مکانش رو نمی دونم! و حتی نمی دونم که به چه کسی ظلم کرده م! و احتمالا تا زمانیکه نتونم این قضیه رو درک کنم و راه درست رو پیدا کنم؛در همین حس و حال هم باقی می مونم و این یعنی باقی موندن من در سردرگمی افکـــار خودم کاش باور داشتم زندگانی را محبت و دوستی را کاش باور داشتم عدالت را ظــالم و مظلــوم را کاش باور داشتم حرف ها را نه آنچه را که با نسیمی نوسان می کند کاش باور داشتم حس خویشتن را و دستهایم را که حَکاکگر کلماتند و کاش باور داشتم آنچه را که همگان می پندارند که در باورشان گنجانیده شده ولی سرابی بیش نیست و کاش میتوانستم فریاد کنم حس محبت و دوستی را در زندگی و فریاد کنم عدالت را ؛در دالان های پیچ در پیچ و اتاقهای بی نام نشان و کاش میتوانستم با ترکه ای خیس خورده، همانند معلم یک مکتب؛ فلک کنم و بر کف دستهایش کوبم تا یاد گیرد آنچه را که نیاموخته است و کاش میتوانستم شجاعت و حس فریاد را در خود بیدار کنم ؛تا پرده حجاب را دریده و از هزاران قید و بند خلاص گردم و کاش میتوانستم!!! نه بهتر است بگــــویـم: کاش می تـوانستیـــم؛ کاش مـی توانستیم باور کنیــم که حق مظلوم ستــانده شده از ظالـــم آری من باور دارم و نفرین بر شمایی که باور ندارید و می پندارید که دروغ است و کذب آری من با تمام وجودِ خویش باور دارم باور دارم که حق ستانده شده است، آنهم از ظالم و اماااااااااااااااااا نکته ای باقیست! و آن تغییر جای ظالم و مظلوم است در دالانی بی انتها که هیچ دربی برای خروج مظلوم وجود ندارد. پس به ناچار و حَسَبِ امر عالیجنابان مظلوم در نقش ظالم قرار می گیرد و حق خویش را ادا می نماید ،چرا که خصوصیت این دالان ها جز این نیست همانگونه که میزهای ریاست هم انسان را دگرگون می سازند و انسانی جدید خلق می کنند. آری من یقین دارم پس نفرین بر شمایی که هنوز هم در باور خویش نگنجانیده اید. و کاش...... کاش می توانستم خوب بودن را باور کنم و خوب زیستن را و پــاک زیستن را کاش دیگر نمی دیدیم زخم های التیام نیافتنی را و کاش می دانستیم که هنوز هم فریاد ظالم از مظلوم رســاتــر است و ایکاش می دانستیم و باور می کردیم آنچه را که به آن معتقدیم چرا که، آنچه را که نمی توان با هیچ رَنگـــی پاک نمود؛ نَنگ است .... نَنگ ! تقدیم به تویی که سرابی بیش نیستی ( امیر امیری ) معلم پای تخته داد میزد
کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 87/10/11 :: ساعت 10:4 صبح )
کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( دوشنبه 87/10/2 :: ساعت 9:24 صبح )
کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( یکشنبه 87/9/10 :: ساعت 4:43 عصر )
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد
دلم میسوخت به حال او که بیخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتیاق تساویهای جبری را نشان میداد
بروی تختهای کز ظلمت تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت و بانگ زد :
یک با یک برابر می شود اینک
از میان شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
که این تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگاه به یک سو خیره شد
معلم مات بر جا ماند و شاگرد پرسید
اگریک فرد انسان واحد یک بود باز هم یک با یکی دیگر برابر بود؟
سکوت مدحشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
او به آرامی ادامه داد :
یک اگر با یک برابر بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد از زر داشت پایین بود
یک اگر با یک برابر بود آنکه صورت نقره گون چون قرص ماه میداشت بالا بود و آن سیه چرده که مینالید پایین بود؟
یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده میگردید؟
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود پس چه کسی دیوار چین را بنا میکرد یا چه کسی آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها زین پس در جزوه هاتان بنویسید
** یک با یک برابر نیست **
کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/8/25 :: ساعت 10:23 صبح )
نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]