دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که ::: غم من در یاست
دل من گریه نکن !
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ام
بینوایی تنهاست !
چه غمی در دل ماست
****************
دل من گریه نکن !
اشک تو صاعقه است
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی، بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج «« قفس »» بال و پرم می سوزی
****************
دل من گریه نکن !
که در آیینه اشک تو ،، غم من پیداست
قطره اشک دلم می داند،که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفر است
چشم من بر فرداست
زتبسم مگریز
دل من گریه نکن !
که غم من دریاست
دوستان گرامی:
شعر زیر بمناسبت مرگ عزیزی نوشته شده است.
امید است که خداوند روح تمام رفتگان را قرین رحمت خود فرماید.
خداوندا ملال گریه دارم
زدلتنگی خیال گریه دارم
به یاد لاله های رفته بر باد
چنان داغم که حال گریه دارم
گه گاه،پندار مرگ در روحم طغیان می کند.. اما در آن لحظه ها درد جدایی ازکسان و یاران را با یاد وصال معشوق ازلی و ابدی از یاد می برم...!!
و چه هول آور و ترس انگیزست مرگ، برای بی خدایان که مرگ را پایان زندگی می دانند...
با لب خندان ز دنیا می روم
با امید دوست (( تنها)) می روم
دیگر از شهر شما دل کنده ام
چون نسیمی سوی صحرا می روم
ذره ام لیکن به خورشید می رسم
قطره ام .. اما به دریا می روم
دوستان!! در مردن من..زندگیست
چون !! به دیدار خدای میروم
پر گشایم نغمه زن ،،تا باغ دوست
لحظه ایی بنگر،، چه زیبا می روم
چونکه فرمان در رسد تا کوه (طور)
با (دید بیضا) چو (موسی) می روم
دیده ام در خواب خوش ،،فردوس را
از پی تعبیر رویا ،، می روم
تا نپنداری اسیری خاکی ام
چون ملک تا آسمانها می روم !!!
مهم نیست که جدایی چه موقع
و در کجا به سرغ ما می آید !
مهم این است
که هر موقع و هر کجا آمد!
ما در آنجا نباشیم
* امیر امیری *
سوت مزن ای یارب
سوت پایان همین روزها را
سوت اتمام کنارش بودن
تو مزن سوتت را
تا شوم من کروکور
تا نبینم که بردی به دهان
سوتت را
تا نبینم که دمیدی بر آن
تا کنی اعلام
وقت تنهایی من!
چه بگویم ؟
هر چه گویم غلط است
حرف من که غلط است
عملم هم غلط است
هر چه باشد
حرف من بی جا نیست
تو مزن سوتت را
تا شوم من کرو کور
چون همیشه تنهام
تک و تنها و غریب
مردی تنها و اسیر!
چون اسیر مهرم!
چون همین چند روز است
وقت همراهی و همیاری او
وقت همراهی آن یار عزیز
با من یکه تنها و اسیر
سوت مزن ای یارب!
تو مزن سوتت را
تا شوم من کرو کور
* امیر امیری *
آیا براستی عشق و علاقه به مانند کالا است که هر روز شاهد معاوضه آن در کوچه و خیابان هستیم ؟
امروز برای تو جان می دهد و فردا برای دیگری !
گویندبا محبت انسان جذب فرد مقابل می شود پسمگر تو به او محبت نمی کنی که می رود ؟
آیا براستی هر روز این قدر محبت در خیابانها ردو بدل میشود که هر روز بدنبال این گنج فساد هستیم ؟
کاش با زیاد شدن عشق و محبت، این دو نیز پاکتر می شدند، پاکتر از برگ گل !
براستی که عشق برای پاکان است
نه برای ناپاکان و دلالان عشق و محبت
* امیر امیری *
پسری بود ژولیده
پیرهن از شلوار بیرون
کفشی داشت بی جوراب
ساعتش بی بند بود
مویی داشت چرب چرب
که چه کم پشت و زشت
اسم عشقش بود فتنه
که چه دوست داشت او را
هیکلی داشت قناس
همچو مردی سر طاس
عشقی داشت نافرجام
که در عشقش بدنبال
دروغ و هوس و شهوت بود
این شعر در سال 1380 در وصف پسری گفته شده که در سر قرار منتظر عشق خود بود.
آنهم در ساعت 5:30 صبح در ترمینال.
مردها اسیر حرفندو کلام
وقتی به آنها از عشق و محبت بگویی؛تا روزی که خلاف آنرا ندیده باشند،ایمان می آورند و جان می دهند!
اما امان از روزی که احساس کنند زبان فقط مسئولیت سبک کردن بار خود را داشته است!
آنگاه،بر هر چه می شنوند مُهر بی اعتمادی میزنند!
مردها؛دوست دارند حتی اگر راست نمی شنوند،راست و حقیقت را ببینند!
به آنان از هر چه سخن بگویید،باید در نگاه باورشان بنشانید!
چگونه می توانم
به دیار آشنایان وارد شوم
در حالیکه در آنجا
آشنای غریبه ای بیش نیستم
اما اینجا دیار غریت است
و برای همه غریبه ای آشنایم
غریبه ای که از آشنایان
فرسنگها فاصله گرفته
تا شاهد زجر خود نباشد
چه کنم ؟
آشنای غریبه ای باشم
یا
غریبه ای آشنا
برای همگان؟
( امیر امیری)
«« سلام »»
سلام بر آنان که می توانند عشق را تعریف کنند!
و
درود بر آنان که می توانند دوست داشتن را بفهمند!
و
تهنیت برآنان که به راه علاقه آشنایند!
خاطرات بسان دریائیست
که گاه آرام و گاه خروشان است
وزورق زندگی در این دریا جریان دارد
وروزگاری خواهد آمدکه این دریا
صحرایی بیش نخواهد بود
و صحرا همیشه صحرا باقی میماند
و این است
افسانه انسان
(امیر امیری)