چقدر دلش برای قدم زدن تنگ شده بود، اونم قدم زدن زیر بارون
دلش هوایی جایی رو کرد که سالها از رفتنش به اونجا گذشته بود، بدون توجه به زمان و مکان و صحبتهای دیگران سوار ماشینش شد، و باز بدون توجه به علائم رانندگی کرد؛ در تمام طول راه فقط فکر می کرد و در خیالات خودش بود.جاده خلوت بود و زمین لغزنده
به اونجا که رسید بی اختیار به سمت نیمکتی رفت که براش پر بود از خاطره؛اونجا تغییرات زیادی کرده بود اما هنوز هم میتونست در اون تاریکی نیمه شب اون نیمکت رو بشناسه،آروم آروم به سمت نیمکت رفت، وقتی مقابلش رسید لحظه ای مکث کرد و بعد نشست و در خیالات خودش غوطه ور شد.نمیدونست چقدر از نشستنش رو اون نیمکت همیشگی گذشته اما یکهو شروع به لرزیدن کرد ولی اهمیتی نداد
تو خیال خودش بود و غرق در رویاهای خودش، غرق در رویای شیرین گذشته
یادش اومد وقتی رو که برای اولین بار به همراه کسی که خیلی دوستش داشت به اونجا اومده بود،
یادش اومد وقتی رو که هر روز میومدن اینجا و ساعتها فارغ از دنیا و آدمهاش خوش بودن
یادش اومد وقتی رو که برای اولین بار اینجا کادوی تولدش رو از اون گرفته بود
و یادش اومد وقتی رو که به گربه های اونجا پفک میداند و فیلم میگرفتن
و هزاران خاطره دیگه که از جلوی چشمای اون رژه میرفتن
خیلی دلش گرفته بود
دیگه بدجوری داشت میلرزید و میون لرزشها بود که اشک تمام صورتش رو پر کرده بود
بیشتر از خاطرات، نبودن عزیزش بود که اذیتش می کرد، عزیزی که سالها در کنارش بود و عزیزی که بالاخره بعد از 6 سال و اندی حالا دیگه تنهاش گذاشته بود
2 سال بود که فهمیده بود عاشقشه اما چه سود...... چون می دونست تا آخر عمرش باید به یاد این عشق بسوزه و بسازه
عشقی که مدتها بود با یاد اون داشت زندگی می کرد، 2 سال بود که فهمیده بود عاشقانه اون رو دوست داره و اون رو میپرسته
عشقی که براش مقدس بود و داشت با اون زندگی می کرد اما حالا.....
حالا دیگه اون نبود تا بتونه بهش آرامش بده
حالا دیگه اون نبود تا با صدای آرام خودش ازش بپرسه... خوبی؟
آره...حالا دیگه نبود و این چیزی بود که داشت آزارش میداد
دیگه مامنی برای آرامشش وجود نداشت
دیگه مطمئن بود که برگشتی وجود نداره و اون برای همیشه تنهاش گذاشته
در خیالات خودش دنبال مقصر گشت، خودش رو متهم کرد و وجدانش شد قاضی، براش حکم برید، یه حکم سنگین، سوختن و ساختن و دم نزدن و از این پس یه زندگی پر حسرت
اون خودش رو متهم کرد که چرا اینقدر اون رو آزار داده
خودش رو متهم کرد که چرا اینقدر اون رو در شرایط بدی قرار داده
و خودش رو متهم کرد به صدها جرم کرده و نکرده و دهها گناه دیگه
اون خودش رو متهم کرد، متهمی که محکوم بود به تنهایی
آهی پر از حسرت کشید و سرش رو به سوی آسمون بلند کرد تا ماه رو نگاه کنه، اما چیزی که نصیبش شد فقط قطره های بارون بود که مثل سوزن توی سورتش فرو میرفتن
یادش بخیر؛ یه روزی تا ازش میپرسید من مزاحمتم؟ اون با عصبانیت و البته کمی خنده جواب میداد بازم گفتی....نه! و این دل مرد رو قرص میکرد، قرص به موندن، قرص به عشق ورزیدن
اما در این مدت اخیر هربار که این سئوال رو پرسیده بود جوابی رو که شنیده بود دیگه مثل قبل نبود، حالا دیگه دلش قرص نبود؛ بخاطر همین مرتب سئوالش رو تکرار میکرد، مرتب میپرسید تا به جواب دلخواهش برسه
وای که چقدر دوست داشت اون دوباره و هزارباره با قاطعیت سرش داد بزنه و بگه نه
دوست داست که اون...... ولی افسوس
افسوس که که مرد دیگه دلش قرص نشد و در عوض روحش داغون شد
در خیالات و توهمات خودش غرق بود که صدایی اونو به خودش آورد...
آقا ساعت 3 نصفه شبه، وشما بیشتر از 3 ساعته که اینجایی... اینجا چکار میکنی؟ حالت خوبه؟
سرش رو که بالا کرد 2 تا مامور رو دید که بالای سرش ایستاده بودن،
اینو میگن بدشانسی و تنها خوش شانسیش این بودکه تو این بارون شدید حداقل متوجه اشکاش نمیشن
نمیدونست چه جوابی داد و چی شنید اما وقتی داشتن ازش دور میدن ازش پرسیدن حالا چرا اینجا؟ برو خونه آقا!!!!
یکهو میون توهمات خودش جواب داد....اون منو دوست نداره
و این آخری جمله ای بود که از میون گلوی بغض گرفتش بیرون اومد
اون منو دوست نداره
* امیر امیری *