خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» یک داستان تلخ...یک واقعیت محض


میدانم

بخدا قسم که میدانم مزاحمم

میدانم که با بودنم همه زندگی و عمرت را به تباهی کشانده ام

میدانم

به تمام مقدسات میدانم که بودنم بسیاری از چیزها را از تو گرفته، آرامش و آسایش، یک زندگی راحت.

و من حتی اعتماد به نفس تو را هم کور کورانه لگد مال کرده ام.

میدانم که تو تمام آنچه را که میگویم باور داری اما در تمام این سالها تنها بخاطر من سکوت کرده ای و سکوت

میدانم عزیزم

میدانم که که نبودنم بهتر از بودنم است و این همان چیزیست که ماههاست در آرزوی آن هستم....نبودنم.....

قدرت جدایی از تو را ندارم...هیچگاه نداشته و ندارم  و حتی نخواهم داشت، به همین دلیل است که ماه هاست آرزوی رفتن از این دنیا را دارم تا شاید با رفتنم حداقل کمی از آرامشی را که از تو گرفته ام به تو بازگردانم...اما نتوانسته ام.....ولی بدان با تمام علائقی که به ماندن در این دنیا دارم( که تو هم از اصلی ترین عوامل آن هستی) اما بازهم رفتن را بر ماندن ترجیح میدهم.

آری ای عزیزکم

میدانم که مزاحمم

و میدانم که تو هم به خوبی میدانی

اما این آرزوی نبودنم و حسم را به حساب چیری مگذار جز عشق و علاقه بی پایانم نسبت به تو

اما چه کنم!!!! حس بدی ست این مزاحم بودن

آنقدر بد که مدتهاست با آن درگیرم و این افکار مالیخولیائیم بر همه چیز چیره گشته و تمام آرامش را از من گرفته

بارها و بارها از تو گریزان گشته ام و در خلوتگه خودم کریه کردم و نالیدم

اما چه سود که گریه هایم نه حلال مشکلات تو بودهو نه دوای درد من.

کاش به حرف آیی و مرا به جرم مزاحمتم ملامت کنی تا شاید کمی آرام گیرم

کاش کمی از آنچه را که در دل داری بر زبان بیاوری

کاش حرف دلت را بر سرم فریاد کنی تا بدانم تا چه اندازه پستم

پستم که سالهاست وبال گردن توام و با رفتارم همیشه تو را آزرده ام

میدانم

و ایکاش.....///

اینها کلماتی بود که مرد در تنهایی خویش بر زبان می آورد

کلمات و جملاتی که ماهها بود ذهن مرد را آشفته کرده بود

حرفهایی که مرد در دل داشت

ابتدا در خیال خود سخن گفت و بعد از اندکی در میان کلماتش مشکلات او را به یاد آورد و چنان از دست خود برآشفت که کلماتش تبدیل به فریاد گشت و در آخر هم آرام و آهسته

آنقدر آرام که دیگر گویی در درون خود نجوا میکرد و دلیلش تنها چشمان خیس و دل پر دردش بود

دیگر مدتها بود که مرد شکسته بود....و قدرتی برای فریاد نداشت

هرچند که اگر با تمام قوا هم فریاد میزد کسی نبود تا بشنود

چراکه تنها بود...تنها و غوطه ور در افکار خود

و در حسرت لطف خدا و آرزوی نبودنش


( قسمت هایی از یک داستان واقعی و واقعیتی تلخ )

* امیر امیری *



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( چهارشنبه 90/10/28 :: ساعت 1:58 عصر )
»» لیست کل یادداشت امیر

ماندم بر خیال
نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر