دستی نیست تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد
اینجا باران نمی بـارد....فانوس های شهر خاموش و مرده اند، دست های مهربانی فقیرتر از من اند...!
نامردمان عشق ندیده خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم!
امروز دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود