مرا مرحم درد خویش دانست و بی مقدمه شروع به گفتن درد آشکارش نمود
پسرک از دوست داشتن سخن گفت .... و من تبسمی کردم پر معنی
او از عشق سخن گفت ..... و من خندیدم
او از تنهایی خویش سخن گفت .... و من خندیدم
او از درد فریاد کشید....... و من خندیدم
او برافروخته گشت و با حالتی غضبناک فریاد کشید و دلتنگی خویش را نفرین کرد....و من همچنان میخندیدم
او سیل آسا و دیوانه وار می گریست ..... و من نیز ابلهانه قهقهه سر میدادم
او در میان هق هق خویش مرا احمق خواند و سنگ دل؛
و من چاره ای نداشتم جز ادامه خنده پر درد خویش
آری خندیدم
خندیدم تا پنهان کنم ....
خندیدم تا کسی نداند دردم چیست و خلوتگه دلم کجاست.....
* امیر امیری *