گوشه ای دنج آرام می خواهم من
دردهایــــم ریزش اشکانم را طلب می کند و من ظالمانه در برابر ریزششان مقاومت می کنم
ایستادگی می کنم تنها به جرم آنکه نامم مرد و است باید بری باشم از ریزش اشک
اما اینک صادقانه فریاد بر می آورم، فریاد بر می آورم که خود نیز با تمام وجود طالب ریزش اشکم
آری گوشه ای دنج و آرم می خواهم من؛ چراکه این روزها خسته ام
خسته از هر چه هست و نیست، خسته از این دنیا و آدمها،
و خسته از این همه مرد و نامرد
خسته از خنجر دوست و دشنه دشمن
این روزها دلم در هوای گریه له له میزند، گریه ای پُــر درد و پُــر غم.
به آنچه که می خواستم رسیدم اما چه سود...!!
چه سود که زبان نحسان این دنیای آلوده هر روز وِرد جدیدی می خوانند و با کلمات تلخشان روحم را آزار می دهند دوستانم قلبم را می شکنند
بر خلاف آنچه که این روزها باید شاد باشم و مسرور اما می دانم که شادی هم چیزی را نصیبم نمی کند
چه سود که دوست نیز از من گریزان است و در پی فراق!!
هرچند که باید شاد باشم اما نیستم
نیستـــــــم چون خنجر دوست و دشمن آزارم می دهد و روحم را آزرده می سازد
آنچنان آزرده ام کرده اند که روح خش دارم دیگر هیچ جلایی را نمی پذیرد
و هنوز هم آزارهایشان ادامه دار است و پُـــر درد
هر روز بدتر از دیروز.
آنچنان که گویا هر روز عید قربان است
امان از دست دنیایت خدایا
که انسانها غرورم را شکستند
امان از مرد و نامردان دنیا
کمر بر قتل امیدم ببستند
( امیر امیری (