برای ماندنش هیچ قید و بندی کارگر نیست
بی محابا خویش را به رودی خروشان می سپارد، تنها به نام شجاعت
اما نمی داند؛؛ نمی داند که این حماقت است،نه شجاعت
تنش خسته و زخمی ست، و روحی که بارها شکست خورده و بیمار است، و عشقی که دیگر زیبا نیست.
خداوندا....
نمی دانم که این دلها نازکتر گشته اند یا اینکه قدرت آنانی که این دلها را می شکنند فزونی یافته؛ یا شاید هم مــا تن خسته و مجروح خویش را در معرض هجومشان قرار می دهیم،تا وسوسه گرشان باشیم
آری بی شک چنین است
لکن، آنکه اینگونه از روی حماقتی وصف ناشدنی خویشتن را به رودی خروشان می سپارد؛ باید هم انتظار غرق شدن را داشته باشد؛ بی هیچ شک و شبهه ای.
حتی در حال مردن هم هنوز خویش را شجاع می پندارد نه احمق
کاش می دانستم که چرا عده ای حماقت را شجاعت می پندارند، و آن را مایه افتخار و سربلندی
دیگر دلسوز و دلسوزی لازم نیست، دیگر عقل و منطق حکم نمی کند و دیگر خبری از آن تن خسته نیست
چراکه دیگر نامی ندارد جز یک غــریـق
غریقی که هرآنچه را داشته بر آب داده و اینک تهی ست؛
تهی از هرآنچه که روزگاری صاحبش بوده
حتی تهی از زنــدگــی
* امیر امیری *