با تو هستم ای دوست؛
ای آنکه رسـواتـریـن مردمانی:
تویی که از صداقت و عدالت سخن ها گفتی!
برایم معنی کن آنچه را که به تعبیر خود صداقت می خوانی!
آری برایم صداقت را معنی کن! و واژه ای را که خود به آن می نازی....یعنی عـــدالت را !
هر چند....
هرچند که خوب می دانم تو نیز مانند دیگران معنی آنرا نمی دانی،
نمی دانید و تنها صحبتهای خود را طبق صداقت می نامید و خود را صادق
واین چقدر شرم آور است که شماها تنها صداقت را در کلام خویش می بینید و دیگر هیچ ،در حالیکه بویی از صداقت نبرده اید
چه بگویم ؟!
چه بگویم که نگفتنم بهتر است، بهتر است نگویم که تو حتی نگارش صداقت را هم بلد نیستی، چه برسد به قواعد آن.
و ادعای عدالت می کنی در حالیکه تا کنون حتی یکبار هم نام مظهر عدالت علی (ع) را هم نشنیده ای.
پس چگونه است که چنین ادعاهای پوشالی و احمقانه ای داری؟
چگونه است که کلماتی را بر زبان می رانی که حتی خود نیز در معنی آن مانده ای؛ همچون الاغی در ....
و چگونه است که تو خویشتن را دوست می نامی؟ در حالیکه ابتدایی ترین قواعد نانوشته دوستی را نیز بلد نیستی.
بهتر است از این پس ((تو نیز مانند گاو و گوسفند و بز که ما جماعت دامپزشک آنها را نشخوار کننده می نمامیم)) ابتدا کلمات را در در درون خویش نشخوار کرده و سپس آنها را بر زبان آوری، هرچند که میدانم چندی بعد آنها هم از اینکه تو به نوعی خویش را به آنان وصل نموده ای ناخوشنود و ناخرسند خواهند شد.
و آخرین کلامم این است که زمستان رفتنی ست و آنچه برجای خواهد ماند چیزی نیست جز رو سیاهی زغال،
آنهم زغالی که در زمستان سیاه و تاریک نه تنها کمکی در گــرمی نکرد، بلکه
بــار گـــرانی ست کشیـدن به دوش
* امیر امیری *