دلم تنگ شده برای خونه پدری؛
برای اون ایوانی که هر وقت می خواستم اونجا می نشستم و به همه چیز فکر می کردم
برای اون تخت بزرگی که در کنار باغچه سرسبزمون بود، با قالیچه و پشتی ای که هر وقت دوست داشتی می تونستی کمی روی اون دراز بکشی و استراحت کنی...وای که چه شبهایی رو روی اون تخت به صبح رسوندم.
برای اون تــابـــی که در گوشه ای از حیاط خودنمایی می کرد.
برای رودخونه کارون که تنها 200متر با خونمون فاصله داشت و هر وقت دلــم می گرفت می رفتم اونجا و گاهی ساعتها اونجا می نشستم وحسابی آروم می شدم.
دلـم تنگ شده برای اون بچه محل هایی که روزهای خوشی رو باهاشون گذروندم والان هر کدومشون صاحب زن و فرزند هستند.
دلــم تنگ شده برای اون خونه،
برای آدمهاش،
و برای خاطرات خوشی که داشتــم،
و از همه مهمتـــر؛
دلم تنگ شده برای روزهای خوب کــودکـــی و نــوجــوونـــی
وای چقدر دلتنگ اون روزهـــام؛
کاش می شد که زمان به عقب بر می گشت