سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» بنــویســـم یـا نــه ؟؟

 

سنـــدروم نــویسنـدگــــی

 

گفتم نیتم خیره. بی حرف پیش میرم تو از حق این بچه محل دفاع می‌کنم.

 رفتم تو؛ سی و هفت نفر داخل بودن، همه پشت کامپیوتر؛یکی منو شناخت که من نشناختمش، اما پسر نوه‌ی شوهر عمه‌ام اونجا بود که هر چی نشونی دادم به جا نیاورد.

گفتند: بگو؛ گفتم: بابا این بنده خدا که سایتش رو بستین؛ خودشو چرا هی می‌برین میارین؟ گفتند ما با خودش مشکل داریم نه با سایتش. گفتم: رحمت بر شیر مادرتون پس چرا سایت رو بستین؟ یکهو عین سی و هفت نفر نگام کردن؛

یکی‌شون گفت: تو وبلاگت چی می‌نویسی؟ گفتم: یا مسیح؛در مورد آفات گندم و سموم کشاورزی، گفتن دیگه ننویس! گفتم :چشم. اما در مورد چی بنویسم؟ گفتن: مگه مرض نوشتن داری؟ گفتم: رحمت بر شیر مادرت، راست گفتی؛ من هم بهش گفتم مرد ننویس، به فکر زن و بچه‌ات باش، آدم از ننوشتن که نمرده؟ مرده؟ نمرده که؟

گفتن: کسی رو می‌شناسی که بنویسه؟ گفتم: چی بنویسه؟ گفتن: هر چی؟ گفتم: والا برادرم یه چیزایی می‌نویسه، گفتن در مورد چی؟ گفتم تبخال و آفت و جوش و کورک و زگیل و این چیزا؛‌ دکتره پوستِ بدبخت.‌گفتن بگو ننویسه، گفتم چشـــم؛ امــا نسخه که می‌تونه بنویسه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن.

یکی گفت: بــاز نوشت و زل زد به مانیتور. یکی دیگه گفت: چی نوشت؟ گفت: درباره‌ی تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم نوشته، یکی گفت: داره تند میره.‌ گفتم: نکنه یارو حسابداری ؛چیزیه! هـــا؟
عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: می‌خواین بگم ننویسه! گفتن: مگه می‌شناسین؟ گفتم: نه، ولی یه آدم خدا شناس باید پیدا بشه بهش بگه که ننویسه!! بلکه هم مادر پیری داشته باشه؛ پدر مریضی داشته باشه؛ خواهر دم بختی داشته باشه.

گفتن: این که نوشتی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد یعنی چی؟ گفتم: یعنی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد، عین سی و هفت نفر نگام کردن. گفتم: به شیر مادرم گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژن‌های اِمِر به دست میاد. می‌تونین امتحان کنین. گفتن: نگفتیم ننویس؟ گفتم: شیر مادرم حلال نیست اگه بنویسم، خواستم برم؛ گفتم: اگه امری ندارین من برم؟ گفتن: دیگه واسطه نشو!! گفتم: چشم. گفتن سر راه یه پیغام ببر واسه یکی، گفتم: باید بگم ننویسه؟ گفتن: بهش بگو کم کاری، بنویس! گفتم: ننویسه؟گفتن: بنویسه. گفتم: چرا اون بنویسه ولی ما نه؟ عین سی و هفت نفر نگام کردن، گفتن: لابد ما یه چیزی می‌دونیم؛ گفتم:حتما شما یه چیزی می‌دونین.

 از اتاق بیرون اومدم، سه نفر منتظر بودن، یکی داشت روی کاغذ کوچکی می‌نوشت، جوون بود، کنارش پیرزنی نشسته بود_ مادرش بود _ خسته و خمیده به دستان پسرش نگاه می‌کرد. لابد داشت توی دلش می‌گفت شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر بنویسی. 

 اومدم بیرون ؛ سوار ماشین شدم، به سرعت به سمت نشانی حرکت کردم، دور میدان افسر جلویم را گرفت، تا خواستم  پیاده بشم شروع کرد به نوشتن،به سمتش دویدم؛

گفتم :جناب سروان ننــویس... ننـــویس

 

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 87/12/20 :: ساعت 2:38 عصر )
»» لیست کل یادداشت امیر

نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر