سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» یک واقعیت؛ نه یک رویــا !

 

 امروز ساعت 11 یه قرار مهم داشتم.ساعت 30/9 بود که سوار ماشین شدم و بدون توجه به هرچی علائم و چراغ و افسر،با سرعت 130 کیلومتر رفتم تا رسیدم؛اما واقعاً خودمم نمیدونم چطوری رسیدم اونجا!

وقتی رسیدم؛اونهایی که من رو می شناختند کلی تحویلم گرفتند و با کلی خواهش و تمنا برگه ای رو بدستم دادند و ازم التماس دعا داشتند.

با یه نگاه اجمالی متوجه شدم که در روی اون برگه تعدادی خطوط عجیب و غریب وجود داره، اونها ازم خواستن که اون خطوط رو براشون ترجمه کنم.راستش خیلی به خودم افتخار می کردم.(اما من که زبان باستانی بلد نیستم؟  خَب؛شاید این یه نوع نَت موسیقیه) بهرحال؛

باخودم گفتم کجایی بابا که ببینی پسرت داره چه کار می کنه! کجایی که بیشتر از گذشته به پسرت افتخار کنی!! کجــــایی بابا؟

چند لحظه ای که گذشت دیدم خطوط دارن حرکت می کنند و تبدیل به نوشته می شند_مثل تو فیلمها_خوب که دقت کردم تعدادی جمله فارسی پیش چشمم اومد که پشت سر هم قرار داشتند و در کنار هر کدومشون هم یه شماره قرار داشت!

اونجا سالن بزرگی بود؛با تعداد زیادی آدم _که البته چند نفریشون هم به من زل زده بودند _اما تنها سکوت بود و سکوت

بازهم چشمام رو بیشتر باز کردم و خوب به کلمه ها خیره شدم..دیگه حرکت نمی کردند و تبدیل شده بودند به جملاتی عجیب و غریب

راستش هرچقدر که فکر کردم نتونستم به مفهوم خاصی در این برگه دست پیدا کنم؛دیگه مطمئن شده بودم که یه آدم بــی ســواد اون رو نوشته،ولی منظورش چی بوده...خدا میدونه!! شایدهم فقط می خواسته کمی من رواذیت کنه!

آره حتماً همین قصد رو داشته...

من هم تصمیم گرفتم که دیگه ادامه نـدم؛بلند بشم و بااعتراض ازشون دلیل کارشون رو بپرسم

درهنگام جمع کردن وسایلم بودم که ناخودآگاه چشمم افتاد به تیتر اون برگه که نوشته بود:

                               امتحـــــان تجمـــــیع

جلل الخالق؛؛چه عجب بالاخره این آدم بی سواد یه کلمه درست وحسابی داخل این برگه نوشته.

اِ اِ اِ اِ اِ ...صبرکن ببینم! منظورش از امتحـان چیه که این بی سواد نوشته؟و زیر اون تیتر هم نوشته:

                           امتحــــــان ..... نیمسـال 87-88

وای که بـدبخـت شدم

تازه متوجه شدم که بنده سرجلسه امتحـانـم و از برگه سئوالات هم چیزی سردر نمیارم و دیگه چیزی هم تا پـایـان وقت امتحان نمونده و درست همین موقع بود که اون غــرور کـذایی مِثـل چَمـاغـی روی سرم فـرود اومد.

و اونوقت بود که از ته دل شاد شدم

میدونید چـرا؟

چون دعــایـم بـرآورده نشده بود و بــابــام اونجا نبود که ببینه گل پسرش داره چه ...... می کنه!!

 

* این نوشته براساس یک داستـان واقعـی و برای خـود بدبختـم در همین امروز اتفاق افتاده است

 



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( شنبه 87/10/21 :: ساعت 3:53 عصر )
»» لیست کل یادداشت امیر

نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر