ببین که چگونه لبهای ساکتم در شهوت بوسیدن لبهای معصوم تو سکوت کرده اند، شاخه گل سرخی به روی چشمانت میگذارم و با چشمانی بسته برای اولین بارتو را میبوسم ، آن هنگام که هر دو در شهوت تن غرق بودیم دیدی که خداوند می خندید ، خداوند خوشحال شده بود، خداوند خوشحال شده بود. پس بیا نترسیم و تا ابد لبهایمان را به هم گره بزنیم تا ابد. ای تنها منجی من، مرا تنها مگذار ، اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری، برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد و برای گوشهایت صدا ، برای نفسهایت
گلو خواهم شد و در رگهایت از خون خود خواهم دمید، و پس از مرگت نیز برای
جسدت کفن خواهم شد، مرا تنها مگذار، مرا تنها مگذار. روزی که خداوند تو را می آفرید از او زمان مرگت را پرسیدم! می دانی چرا ؟برای اینکه پیش از تو بمیرم و هیچ گاه مرگت را نبینم. میخواهم تا همیشه برایم زنده باشی تا همیشه. تو دیگر تنها نیستی، خانه ای خواهم ساخت برایت ،از استخوانهایم برایش ستون و از پوستم برایش سقفی ، قلبم را با برق شکاف میان سینه هایت می شکافم واز گرمی خون رگهایم برای شبهای تاریک تنهاییت
آتشی می افروزم و تا همیشه در کنارت میسوزم تا همیشه . . .
و در عوض فقط
از تو می خواهم گونه های خیسم را پاک