ننه حسن از اون همراه های با نمکی بود که روزی چندبار قاچاقی یه سری به پسرش که بستری بود می زد و کمی غصه می خورد و میرفت، وقتی میدیدمش یاد مادربزرگ خودم می افتادم.
پسرش؛ حسن دچار حمله قلبی شده بود و ننه بخاطر چکاپ از ایذه آورده بودش تهران و حالا دل نگران پسرش و همه مریض ها بود. از وقتی هم که فهمید من اهل خوزستان و اهوازم، دیگه حسابی ننه بازیش گل کرد و هوای من رو هم دوقیضه داشت.
پرستار که اومد داخل، موقع چکاپ آروم پرسید: این خانم که مزاحمتون نیست؟
یکهو گفتم: نه، دلتون میاد، ننه به گوگولی و بامعرفتی
خندید و گفت امان از دست شما خوزستانی ها با این اصطلاحاتتون
دوباره نگاهم به ننه حسن افتاد، کنار تخت حسن نشسته بود و دستش رو به تخت حسن قفل کرده بود و زیر لب دعا و ذکر می گفت، انگار که تخت حسن، ضریح بود!!
دو روزی که من اونجا بودم کارش همین بود، با هزار خواهش و التماس میومد تو اتاقی که ملاقات ممنوع بود و چند دقیقه ای میموند و بعد هم مویه کنان میرفت.
بعد از تست و یه تزریق، درد زیادی داشتم، ناخودآگاه در حین پهلو به پهلو شدن ناله ای کردم و بسختی جابجا شدم، یکهو از جا پرید و گفت چی شده ننه؟ چیزی لازم داری؟
گفتم نه ممنونم، شما راحت باشید
گفت نمیدونم برا حسن گریه کنم! برای تو گریه کنم! یا برای اون جوانی که دیروز فوت کرد! اینو گفت و آروم اشک گوشه چشمش رو با چادرش پاک کرد و کمی نزدیکتر شد و گفت: میدونی ننه، تو هم مثل پسروم، اما پکیدم تو این بیمارستان و این شهر تهران خراب شده... ایذه که بودیم عادت داشتم هر وقت دلم می گرفت میرفتم سر مزار پدر و مادرم و تا دلم میخواست گریه می کردم، اما اینجا... هی هی مادر!! غربت دیوانم کرده!
راست می گفت، دلش پر بود و این رو میشد از چهره و حرکاتش فهمید
نگاهش کردم و گفتم: ننه حسن، آدم که دلش پر باشه تو عروسی و وسط رقص هم میتونه گریه کنه، چه برسه به اینجا که اگر بیرون همین بخش بشینی اونقدر آدم مریض کم سن و سال می بینی که ناخودآگاه اشکت در میادو درد خودت از یادت میره!
ننه حسن نگاهم کرد و هیچی نگفت... فقط هی هی کرد و از اتاق زد بیرون
فردای اون روز ننه حسن تا اومد داخل رو به من و با صدای بلند پرسید چطوری پسر؟ خوبی ننه؟
قبل از اینکه من جوابشو بدم حسن گفت: ننه خیره! کبکت خروس می خونه
ننه گفت: آره بخدا.. راحت شدم ننه!! و رو به من کرد و گفت راست گفتی ننه! آدم اگر دلش گرفته باشه تو عروسی هم میتونه گریه کنه! دیروز بیرون همین بخش اونقدر گریه کردم تا راحت و سبک شدم.... خدا خیرت بده ننه که دلم وا شد! حالا دیگه هرچی خدا بخواد....
گاهی وقتها ظرفیتمون پر میشه از این ریختن ها و دم نزدن ها... پر میشه از این روزگار و بی وفایی ها.... پر میشه از عشق و دلتنگی و هزار یک چیز دیگه!!
اونقدر پر میشی که یه روزی، یه جایی، کافیه آستین لباست گیر کنه به دستگیره در... اونوقته که میشینی و های های گریه میکنی ...... حتی اگر وسط عروسی باشه
امان از دل پر و دل تنگ که آدمو نابود می کنه
آدم اگر دلش گرفته باشه، ممکنه وسط عروسی هم بزنه زیر گریه
(امیر امیری)