برای دوست داشتنت ده زبان خواهم آموخت، چراکه تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که سخن به آخر رسیده است و من باید ، تا کهکشان قلبم بروم و می دانم کبوترِ کودکی تا به دور دست پرواز کرده است و مرا از گندم چیزی نمانده است تا کنجکاوی کبوتران را بر انگیزد زیرا نه تو چون دیگر زنان هستی و نه من در عشق هر کلامی را بر زبان می آورم
تو را بسیار دوست می دارم و خوب می دانم که به عشقی ابدی رسیده ام.
احساس می کنم که عرصه بر تو تنگ آمده است و فرهنگ بر تو تنگ آمده است ولی وجود من له له می زند؛ له له می زند برای با تو بودن، برای با تو ماندن و تلاش می کند برای ایستادن؛؛ هر چند که تنهاست، اما تلاش می کند،
تو را بسیار دوست می دارم ای زنی که همهء عقایدم را به مبارزه می طلبی؛ و می دانم که مادینگی آذرخش است؛ عشق آذرخش است؛و تو برایم آذرخشی و آذرخشهای بزرگ دو بار به دست نمی آیند و برای آنکه در حد و اندازهء تو باشم مرا به دهها زبان نیاز است؛ تو را بسیار دوست می دارم و مرا این رغبت است، که ترک عادات پیشین خود کنیم و از نامهای پیشین خود چشم بپوشیم
پس آیا! نوسازی این عشق را راهی هست؟ راهی هست برای تغییر پوست من و پوست تو ؟صدای من و صدای تو؟عمر من و عمر تو؟ آیا راهی هست برای تغییر رنگ ملافه ها، رنگ حوله ها و حتی تغییر رنگ عواطف؟برای تغییر شکل جامهای شراب و شکل ظروف طعام؟
تو را بسیار دوست دارم..
و می دانم که تو باز پسین لحظهء شعر هستی و باز پسین قطرهء جوهر و آخرین زنبق بر پرچین باغ و در لحظه های شوق ناگهانی احساس می کنم که تو وجود من هستی و اگر مرا امکان اختیار می بود میان دوستی و عشق تو را بر می گزیدم
همچون بوسه ای آرام بر یاسمن گیسوان تو..مـــادر
و نیک بدان که
عاشقت هستم مـــادر