منم آن کارمندِ بی نام و نشان
که دنیا ندارد زِ من یک نشان
همه حق خوری ها زِ حق من است
همه داد و بیداد برای من است
همه داد و فریاد زنند بر سرم
چه گویم! که بر باد رفت باورم
اوایل زِ کارم شدم مفتخر
که دنیا ندارد بجز من دگر
ولی اندکی بعد چونکه گذشت
حباب غرورم زِ مستی شکست
مدرکم هم ندارد دگر ارزشی
در این مهد آشوب و این سرکشی
چه گویم ندارم چو راه فرار
از این جای بی قید و بی بند و بار
در اینجا همه دم زنند از شعار
که شاید بمانند به پُستی زِ کار
در این روزگار پر شور و حال
عده ای هم شدند ماری خوش خط و خال
زِ پست های بالا شدند مُفتخر
که حتما ندارند بجز او دِگر
زِ مستی بخوانند همه یک شعار
که پُست برتر از دانش است و زِ کار
چه گویم که اکنون در این وقت و حال
شدند روسیاه مثل رنگ زغال
به پایان رسد عمر این یک مدیر
ولی پُست همان باشد و صدها امیر
همه گویند که این میز نکرده به هیچ کس وفا
ولی بر سرش می کنند جنگ و دعوا به پا
چه گویم، غرض وصف حال بود و بِس
که آنهم زِ نامم پیداست پَس
منم آن کارمند بی نام نشان
که دنیا ندارد ز من یک نشان
شعر:
* امیر امیری *
یک شعر قدیمی به تاریخ
1388.9.28