خسته شدم از جبر رقصم به روزگار
خواستم آنقدر ساز بزنم،
تا زمانه برقصد به ساز من
اما
دستم بی توان شد و
سازم شکست و سیمش برید
و آرزویی که بر باد رفت...
آن وقت بود که فهمیدم
ساز من و دستان من
جزیی از رقص زمانه بوده اند
*امیر امیری *