گاهی دلم میخواهد خودم به خودم زنگ بزنم
زنگ بزنم و درد و دل کنم
پر از حرفهایی هستم که نگفته ام
پر از حرفهایی که تک تک کلماتش را روزی صدها بار برای خودم تکرار میکنم
نمیدانم دیگران چه خواهند گفت!
و حتی نمیدانم تو چه خواهی گفت!
نمیدانم ....
بگو دیوانه است
بگو پریشان
بگو افسرده
بگو بیکار
علاف
خودخور
هر چه ... اصلا روانی
بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد
کسی که صادقانه فریاد میکند که گاهـــی حتی خودش را هم نمیفهمد
کسی می گفت:
هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند، دستش را بگیر، ببر به خانهاش ... شاید گم شده باشد.
اکنون گویی من هم گمشده ام.....اما گمشده در خویشتنم
خسته ام...خسته
خسته از تکرار هزار باره دردهایم...اما گویی این درد جدیدتر است
کاش میدانستم که چه باید کرد
دیگر حتی زنگ زدن هایم، به خودم هم بی فایده است
درد پر شده است در وجودم، با ریشه ای تا اعماق وجود و روحم
اینروزها سقوطی آزاد کرده ام... سقوطی که شاید پایانش جهنم باشد شاید هم بهشت
پایان را نمیدانم
اما کاش میشد فریاد کرد
دلم تنگ است برای فریاد....
تمام وجودم پر میکشد برای فریاد
و گویی تمام تنم شده است حنجره
نمیدانم در این سقوط آزاد فریاد چه حسی دارد
گویی این هم تجربه ای دیگر است
با فریاد در جهنم ... یا در بهشت !!!!
( امیر امیری )