خنده کنج لبم از سر عادت مانده
عادت کودکی است که چنین جا مانده
امیر امیری
نیسیتی!
اما همیشه حرفی برای گفتن هست
حزفهایی پر از...
اما در خیال
گویی با حرفها هم می شود تو را در آغوش گرفت!
امیر امیری
گذشت خوبی ام از حد
به شک دچار شدند
به احترام کمی خم شدند
سوارم شدند...!
به روزهایی رسیدیم که دیگر
چند شنبه ها مهم نیست
آدمها و روزها همه جمعه اند!
زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
صائب
خدایا ما را ببخش
از این همه دری که زدیم
یک کدام خانه ی تو نبود!!
بخند کودک همسایه
من اندوههای زیادی را دیدم
که سر پیچ همین خیابان
چشم انتظار بزرگسالی تو هستند ...
رویا شاه حسینزاده
مهم نبود کجا می رویم
ایستاده بودیم
و مهم
ایستادن بود؛
یک مشت گوسفند
پشت یک کامیون چرک و قدیمی
که می رفت به سمت کشتارگاه
به کرمهای اطرافتان پیله نکنید توهم پروانه شدن میگرند !!!
خودت را یافته ای
که به دنبال نیمه گمشده ات میگردی؟