دوستی نوشت :
بیشترین دروغی که در این دنیا گفتم این کلمه است:
"خــوبــــــــم"
و چه زیبا هم نوشت
من امروز عشق را دیدم که به من خندید و رفت
من امروز کلام عشق را خواندم، پر بود از گلایه های پر مهر
من امروز مرگ را دیدم، آرام بود و بی صدا
من امروز مردی را دیدم که برای ریالی پول، چگونه حرف های مزخرف میزد
من امروز دختری را دیدم که غرق بود در غروری کاذب
من امروز زنی را دیدم که برای فروش اندام خود فتانگی میکرد
من امروز مردانی رادیدم که خریدار زنی بودند که غرق بود در رنگ و لعاب و عاری بود از لباس
من امروز کودکانی را دیدم که گرسنه بودند و مادرشان سیرشان می کرد با قصه هزار و یک شب
من امروز خستگی مردی را دیدم از زندگی، که دل شکسته بود و غمگین و افسرده
من امروز پسرکی را دیدم که در انتظار مرگ بود و در خلوت خود اشک میریخت
من امروز انگشتانی را دیدم که بدون هرگونه تفکرحکاکی می کردند کلماتی را که دل می گفت
و من امروز آرزو کردیم که ایکاش میشد چشمان خویش را بست
کاش
کاش
( امیر امیری )
زندگی همین است
آن لحظه که می خواهی از ته دل بخندی چنان تو را گریان می کند که گویی سالهاست گریانی، اما کاش میشد قدر آن لحظات را دانست و چنان با تمام وجود گریه کرد تا شاید سبکبال گردی و آسوده.
با ریختن هیچ اشکی غم نمیرود، غم ها فراموش نمی شوند، پابرجایندو استوار؛ و این است رسم روزگار،
زندگی نیز همین است، دشوار و استوار
هرچند که گاهی خندیدن سخت است اما باید خندید تا غم ها پنهان شوند در پشت خنده ها؛بخند،همانگونه که دلقک می خندد ومی خنداند.
تو نیز مستانه بخند،
اما این را بدان::
بدان که هر گاه دلقک را دیدی که دیوانه وار می خندد و می خنداند، بدان او بیش از همیشه غمگین است و دلشکسته
بخند اما دلقک را همیشه بخار بسپار
سفری در پیش است سفری بی پایان
سفری تا به تمنای نگاهی که بماند همه جا و همه وقت
* امیر امیری *
وقت رفتن شده نزدیک و دلم در هوس یک دیدار،
چه ها می کشد و می سوزد
* امیر امیری *
مدتهاست که دقایق آرزوی منند...
هرچند که به ثــــانیه ای نیز قانعـــم
* امیر امیری *
باور نمی کنم
هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. یک کاری خواهد شد. زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند که احساس می کنم خفه می شوم. هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است. احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند. این کفش تنگ و بی تاب و بی قرار!
عشق آن سفر بزرگ! آه چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن.
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
انسان بزرگ کسی است
که قلب کودکــانـه اش را از دست نداده باشد