نـــه نـــه نـــــرو
صبــــر کـــــن
کمی صبر کن.....
نـــه نـــه نیــــا
صبر کن...
من دلم شکسته....هیچ کسی هم نمیتونه درستش کنه
هیچ کس
دلِ من شکسته....تو دست نزن
آخه این شکسته های دل من لبه تیزی دارن
نمیخوام دستت پاره بشــــه
دست نزن
این دلِ منه...نه دل تو.....
دست نزن
میترسم دستت پاره بشه...دردت بگیره ه ه ه ه ه ه ه
دست نزن
تنها میتونی یه کار کنی
اگه میخوای دل من رو جمع کنی دست نزن
اینکارو نکن
فقط کافیه با یه خاک انداز و جارو جمعشون کنی
نه با دست
بعد همشون رو بریز تو سطل زباله
چون به درد من که نمیخورن
به درد کسِ دیگه ایی هم نمیخورن
پس بریزشون برن.///
نه نه نرو
صبر کن
صبر کن
صبر کن
من دلم شکسته
دیدیشون
سطل زباله هم نزدیکه
دست نزن
دستت پاره میشه
آخه چند روز دیگه نامزدیته
بدِ که دستت پاره باشه
اصلاً ولش کن
این دلِ منه نه دل تو....
ولش کن
برو دنبال زندگیت
آنگاه که غرور کسی را له می کنند، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنند، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنند، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگارند ، آنگاه که حتی گوشهایشان را می بندند تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوند، آنگاه که خدا را می بینند و بنده خدا را نادیده می گیرند ، می خواهم بدانم،دستانشان را بسوی کدام آسمان دراز می کنند تا برای خوشبختی خودشان دعا کنند؟. بسوی کدام قبله نماز می گزارند که دیگران نگزارده اند ؟؟
* امیر امیری *
ببین که چگونه لبهای ساکتم در شهوت بوسیدن لبهای معصوم تو سکوت کرده اند، شاخه گل سرخی به روی چشمانت میگذارم و با چشمانی بسته برای اولین بارتو را میبوسم ، آن هنگام که هر دو در شهوت تن غرق بودیم دیدی که خداوند می خندید ، خداوند خوشحال شده بود، خداوند خوشحال شده بود. پس بیا نترسیم و تا ابد لبهایمان را به هم گره بزنیم تا ابد. ای تنها منجی من، مرا تنها مگذار ، اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری، برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد و برای گوشهایت صدا ، برای نفسهایت
گلو خواهم شد و در رگهایت از خون خود خواهم دمید، و پس از مرگت نیز برای
جسدت کفن خواهم شد، مرا تنها مگذار، مرا تنها مگذار. روزی که خداوند تو را می آفرید از او زمان مرگت را پرسیدم! می دانی چرا ؟برای اینکه پیش از تو بمیرم و هیچ گاه مرگت را نبینم. میخواهم تا همیشه برایم زنده باشی تا همیشه. تو دیگر تنها نیستی، خانه ای خواهم ساخت برایت ،از استخوانهایم برایش ستون و از پوستم برایش سقفی ، قلبم را با برق شکاف میان سینه هایت می شکافم واز گرمی خون رگهایم برای شبهای تاریک تنهاییت
آتشی می افروزم و تا همیشه در کنارت میسوزم تا همیشه . . .
و در عوض فقط
از تو می خواهم گونه های خیسم را پاک
چه زیبا خواهد بود اگر ترا دلتنگی هایی باشد ، از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم ، نیازمو درد خفه شده ی سینه ام راهمان قدر احساس کنیکه گویی احتیاج توست، نیاز توست، درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخنمی گویم،
دلم می خواست" تویی " نبودی،
تو ، من
و
من ، تو بودیم //
شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفتو جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد
" بی نیازی"
بی نیازی از همه چیز و از همه کس
حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها،چرا که وصل من و توحادثه ای خواهد آفریددر فراسوی واژه ی عشق
کاش...
تعبیر عشق
زندگی را می توان در غنچه ها تفسیر کرد
با نگاه سبز باران عشق را تعبیر کرد
زندگی را پر ز احساس کبو تر ها نمود
کینه را با نگاه ساده ای زنجیر کرد
همچو شبنم چشم را درچشم شقایهاگشود
طرح یک لبخند را بر برگ گل تصویر کرد
با وضوئی با دعایی با خدا تقدیر کرد
دیشب که به دیدارم آمدی دسته ای از گلهای سپید بر سینه خود آویخته بودی بارها خواستم تمنا کنم آنرا به من هدیه دهی، لیکن جرات نکردم.
وقتی از من جدا شدی و در خوابگاه خویش خفتم دیدگانم خواب را از من گریزان نمودند و هنگامیکه شفق سر زد چون نیازمندی برگهایی از دسته گلت را یافتم وآنها را بوییدم.
این برگهای خشکیده خود ارزشی ندارند ولی چون یادبودی از محبت و عشق تو هستند بجای گل و شیشه عطر از آنها نگهداری میکنم تا روزیکه دگر باره بدیدارم بیایی و دلم از نگریستن رخساره همچون برگ گلت آرام گیرد.
پرتو سحرگاهی از پنجره من میتابد و از جانب تو پیام می آورد:
آنچه به دست گرفته ای چیست؟
پاسخ میدهم: این یک شاخه گل یا ریحان و گلاب نیست ولی چون از محبوب به یادگار مانده برای من عزیز است.
آنگاه بر جای خویشتن نشسته می اندیشم:
این یادبود وصال را من در کجا نگاهداری نمایم؟
همه آرایش و زینت ها را به کناری نهاده و با یاد تو که دل از من ربوده ای گوشه ای را بر گزیدم چه زینتی بالاتر از انکه بازمانده دسته گل یاسمنی را که بر سینه داشتی اینک بر روی قلب من قرار گرفته است و مرا به شکیبایی میخواند.
تو ای گل زیبای من که دلی آکنده از درد داری و خواب بر وجودت سایه انداخته است
مگر به تو نگفته اند زیبایی و شکوه گل بیشتر به خاطر آن است که در دامان خاری جای دارد؟
بیدار شو و وقت را گرامی بشمار...برخیز و به یار آور که در کنار سنگ ها مردی تنها و بیکس بانتظار تو نشسته که هرگز نباید او را فراموش کنی، چه میشود اگر به سوی او روان شوی و هنگامیکه تنها چهره دلارای تو را در نظر خویش مجسم کرده است حقیقت را در برابرش آشکار سازی بنوای گام های خود از رویایی که او را در بر گرفته است برهانی تا وی
محبوبش را لختی در آغوش گیرد.
دست در دست هم نهاده دیدگانمان را به هم دوخته ایم زیرا سرنوشت اینطور میخواست که ما هم لحظه ای از شراب ابدیت سر مست شویم .
طلیعه خورشید و بوی سکر افرین گلها به ما نوید جوانی و کامرانی میدهند و این عشق که میان ما استوار گردیده است به اندازه ترانه های روستایی که از بیکران دور بگوش میرسد ساده و بی آلایش است.
یاسمن هایی که به خاطر من چیده و از آنها دسته گلی آراسته ای به من میگویند بیدار باش که این ارمغان با دادن و باز پس گرفتن نگاه شرمساری توام است.
او لختی بر تو لبخند خواهد زد و دمی شرمگین لب بر لبت خواهد فشرد و زمانی نیز بی سبب از خود بی خود خواهد شد.اما من میگویم عشق من و تو از ترانه هایی که برایت خواندم و آنها را بخاطر تو سرودم بی زنگارتر است.
ساعتی خوشتر از این دم که ما موجودیت یکدیگر را احساس مینماییم وجود ندارد و آنچه را که امکان ناپذیر و محال میدانند در میان من وتو نیست حتی در ماورای این طلسم سایه ای ما را تهدید نمی کند.
من از پایان روز حرف میزنم
از نهایت شب حرف میزنم
از نهایت تاریکی
از لحظه دوست داشتن
واز نهایت عشق
*********
اگـــــر به سراغ من
وبه در خانه ام آمدی
برایم ای عشق من
ای آزاده عشق و وفا
کادویی از جنس عشق بیار
از جنس زیبای دوست داشتن
کادویی از جنس وفا
از جنس آب زلال
از جنس خودت
کادویی از جنس عشق بیار
با روزنه ای بر روی آن
تا بتوانم به درونش نفوذ کنم
و به خوشبختی دست یابم
و بــــا تـــــــــو
به ابدیت برسم
به نهایت عشق
به نهایت خوشبختی
* امیر امیری *