سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلـــوتگـــه دل
 
 RSS |خانه |ارتباط با امیر امیری| درباره امیر امیری|پارسی بلاگ
»» تقدیم به یاران


 ........بعضی وقتا عجولانه جلو میریم


اونقدر عجولانه که حتی به عاقبت کار هم فکر نمیکنیم

نمیدونم چرا؟؟ اما فکر میکنیم که اینکار یعنی شجاعت و شهامت

اما این همه ماجرا نیست

گاهی وقتها همون اول جا میزنیم؛؛گاهی وقتها هم تو طول راه میمونیم

اما اگه واقعاً بخوایم بریم؛؛تا آخرش میریم

ولی بعدها پشیمونی میاد سراغمون

اونوقته که باید بشینیم و فکر کنیم که چی میشد اگه اگه اینطور نمیشد

اونوقته که از خدا میخوایم که برمون گردون به عقب

به همون ابتدای راه

و گاهی هم پامون رو از گلیممون درازتر میکنیم این میون تنها خدا رو مقصر میدونیم

ولی فکر نمیکنیم که تا همین جا هم که موندیم بگیم خدا رو شکر..

و شاید هم هیچوقت از کاری که کردیم پشیمون نشیم

هیچوقت

....



شب بدی بود. ترسیده بودیم. نمیدونستیم دقیقاً کجاییم

از ثانیه های بعد خودمون بی خبر بودیم . هر لحظه در انتظار بودیم...انتظار مرگ

اگه تیری شلیک میشد یعنی پایان همه چیز ؛؛ یعنی پایان ماهها تلاش کسایی که عاشق بودند

آروم خمیده خمیده رفتیم جلو

5نفر بودیم....5نفری که نمیدونستیم چی شده بود که در کنار هم قرار گرفته بودیم

تو اون لحظات حتی جرات نمفس کشیدن هم نداشتیم

مهندس جلوتر از بقیه بود....3متر جلوتر

حاج علی سمت راست و محسن سمت چپ

از سیدجواد خبری نبود..مونده بود عقبتر تا راه برگشت باز بمونه

منم آروم بودم

آروم آروم

اونقدر آروم که فقط شنیدم یکی گفت:: چیه بچه پررو صدات در نمیاد

آروم گفتم:: برا شنیدن حرفام گوش بصیرت میخواد که تو نداری

محسن دوباره گفت:: نکنه خودتو خیس کردی؟؟

گفتم :: نترس،، مامانم پوشکم کرده...

اونم گفت خوش بحالت......

خندیدم و گفتم::: چیه خودت و خیس کردی؟؟پوشک بدم خدمتتون

یهو سید جواد رسید و گفت: کل کل شروع شده؟؟ 

گفتم :: نه!! آبیاری آقا محسن شروع شده

داره همه جا رو به گند میکشه

حاج علی گفت:: بابا بیخیال شین ...این دم آخری ول کن نیستین 

 گفتم:: حلوا بدم خدمتتون

مهندس که تا حالا ساکت مونده بود گفت:: الحق که خیلی پر روییدو نیشخندی تحویل حاج علی داد

دوباره همه ساکت شدند

مجبور بودیم نیم ساعتی صبر کنیم تا .....

سکوت وحشتناکی بود

آروم رفتم پیشش و در گوشش گفتم:: حاجی یه خبر بد

گفت چی شده؟؟؟

گفتم محسن  خرابکاری کرده

گفت چرا؟ چی کار کرده؟؟

گفتم نمیدونم فقط میدونم که کم کم داره بوش در میاد

خندید و گفت::

اون بوی عطر

منم خندیدمو گفتم::

بابا شما ....خرابکاریتونم چقدر خوشبو ست...پس دستشوییتون چه بویی میده و زود از کنارش فرار کردم

اونهم که دیگه نمیتونست جلو خنده خودشو بگیره در اوج خنده گفت:

پدر سوخته گفتن نیارمتها ولی ....

سید جواد خندید و گفت:: امیر جان بابا دست بردار

گفتم از چی؟؟؟ از خرابکاری محسن

محسن که تمام صورتش سرخ شده بود گفت خجالت بکش بی حیا

داشتم برا محسن ادا در میوردم که یکهو همه جا مثل روز روشن شد

همه جا

نزدیکمون پر از سایه بود.....صدای خش خش میومد

صدای بدی بود اون اولین صدای تیری که شنیده شد

و این یعنی شروع بدبختی.....

شروع کردیم به برگشتن

اما دیر شده بود

چون سید جواد گفت عقب بسته ست

برید به چپ

با صدای اولین تیر؛؛ صدای محسن هم رفت به هوا

خدایا سوختم

خدایا سوختم

خدایا سوختم

همه نگاهها به محسن قفل شد

بی اختیار به سمتش دویدم

حاجی هم اومد

ولی محسن دیگه محسن سروحال من نبود

اون محسنی نبود که من چند ماه سربه سرش گذاشتم

محسن داشت زیر لب چیزی میگفت

درگیری شدید شد

خیلی شدید

وقتی منور دوم روشن شد تازه فهمیدیم که چه خبره

5 به 5 بودیم

اما حالا شده بودیم 4 به 5

مهندس شلیک کرد

حاجی هم همینطور

اما من بهت زده بودم...نمیتونستم تکون بخورم....اونهم از جفت محسن

محسنی که حالا دیگه زنده نبود

انگار که غم تموم دنیا رو سرم بود

صدای وحشتناکی اومد

فهمیدم که کار کار مهندس بوده

سید جواد نبودش

بلند شدم

اما خیلی بلند...فقط صدای زوزه ای از کنار گوشم منو به خودم آورد

در جا خوابیدم...حالا دیگه ترسم ریخته بود...چون خون دوستم رو دستهام بود

دلم نیومد اما زدم ...تا زدم خورد به هدف

یکی کمتر شد

حاجی گفت:: حالا شدی تک تیرانداز

برو سمت چپ سید

موندم اما سید ندیدم

با این حال حرکن کردم که یکهو صدای انفجاری یه قسمت و ساکت کرد

مهندس هم رفت...رفت تا با محسن برن و خوش باشند

یکهو خاکی به صورتم پاشید..یه تیر بود که دقیقاً جلوی صورتم خورده بود به زمین

دیدمش

اون سید جواد بود که دقیقاً پشت سر اونها بود

برا اینکه حواسشون رو پر کنم کمی نیم خیز شدم و شلیک کردم

یکهو دلم گرفت

تمام بدنم سوخت

انگار که ....

منم داد زدم سوختم

ولی من با تمام وجودم داد  زدم...برخلاف محسن که خیلی آروم گفت و مهندس که بیصدا رفت

من با تمام وجودم داد زدم

دیگه چیزی نفهمیدم

فقط یه جایی توی اون برهوت که به هوش اومدم

حاجی گفت:: چیه ؟؟ دیدی آخر خودت و خیس کردی آقا امیر

متوجه نشدم

گفت: نترس بابا خشکه... شوخی کردم

فقط کمی با خونریزی که داری لباست خیس شده

بعدها فهمیدم که اون دو نفر کیلومترها یه جسد نیمه جون رو با خودشون آوردند

کشون کشون


ولی حالا خیلی بی ادعا نشسته اند یه  گوشه

ولی دیگران که هیچ کاری نکردندبجای اونها ادعا دارند


                                       ( امیـــر  امیری )



کلام دوستان ()
نویسنده : » امیـــر امیــری ( سه شنبه 86/12/7 :: ساعت 5:53 عصر )
»» لیست کل یادداشت امیر

نیاز آدمها
پول نان
گر بدی گفت....
دروغ
بگذار و بگذر
خنده
خیال
خوبی..!
چند شنبه ها
توبه
[عناوین آرشیوشده]

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر