بیا دست قشنگ مهربانت را
عصایی کن که برخیزم
و شورانگیز و شاد الود به دامان شقایق ها بیاویزم..
بدزدم تیشه فرهاد عاشق و بی پروا
چنان رعدی بنای سنگی غم را فرو ریزم.
بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها
و حافظ وار بر بام فلک
طرح دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم......
به یاد بهترینم